بنیابنیا، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 20 روز سن داره

بنیا دختر بی همتای من

این اوضاع.....

یکی بهم می کفت بچه رو باید 1 سالگی از شیر گرفت منم که سر یکسالگی تو رفتم ماموریت لنگاوی یه هفته نبودم باید از شیر می گرفتم  اگر به خودت باشه ساعتها م م مخوری صورتت خوشکلتو نگاه می کنم ب به خدا می گم این منم مادرم مادر یه فرشته مثل تو و چقدر حس عجیبیه و قشنک مال منی با تمام وجودت  توی جشمات فقط شیر می خوریی با من بازی می کنی روزی صدبار شکر می کنم خدا را به خاطر داشتنت حتی با این که یه شب درست نخوابیدم ولی دوست دارم شیر دادن بهت عشقم بهت منتقل میشه و جالب تر از همه شاهد شیر دادن تو به عروسکت هستم و می دونم یه روزی مادر میشی چقدر برام زیباست این حس حالا چه کنم بگیرمت ازشیر یا برم تا 2 سال خیلی سخته ولی نمی دونم این عشق مانع میشه ب...
11 ارديبهشت 1392

عید امسال با بنیا خانوم

من از 28 نرفتم سر کار موندم خونه کلی حال داد با تو بازی کردم تو تونستی م م خوردی و کلی به خونه زندگی رسیدم و کلی تو خوشحال بودی من هم تمام وقتم گزاشتم برات  خاله هام همه اومدن خونه ما امسال به خاله ها عمه و پسر خاله گذروندیم که همه عکسها بی حجابن نمی شه اینجا گزاشت سال پیش یادش بخیر رفتیم دبی و با خاله ازین اوینا امسال اونا رفتن شیراز و شمال نشد همدیکرو ببینم  4 شنبه سوری احسان دوست بابا و عمه شوهر خاله امیر حسین و خاله ارغوان و خاله زری اینا بودن دایی امین گیتار شادی بزن برقص شام خوشمزه کلی حال کردیم  بعد ارش ا ز استرالیا اومد کلی عیدی گرفتی که مامان همه رو برات تو حسابت نگه می داره کلی عید دیدنی رفتیم هر شب خونمون جونای...
17 فروردين 1392

عید 91 با بنیا

ا     داری مات مبهوت نگاه می کنییییییییییییییییییییییییییی اخرین روز کاری مامان 27 بود ...... سریع اومدم از خونه مامان برداشتیم تو رو که بریم خونه خودمون اخه مامان بزرگ اینا می رفتن مسافرت  بعد از 3 ماه با من تنها شدی اخه توی این 3 ماه من اونجا بودم و همه از تو نگهداری می کردن . اومدیم خونه که تو تنهای رو حس کردی و کلی بهونه گیری کردی همش می خواستی باهات بازی کنیم  یه سفر هفت سین خوشکل درست کردیمو سبز ی پلو...... کلی عکس گرفتیم  روز اول عید رفتیم خونه اقا جون عمه ها و بچه هاشون دختر عمه ها بابا اومده بودند و شما هم نتونستی بخوابی و هم غریبی کردی بابا هم رفته بود سر کار کلی گریه کردی یه4 5 ساعت...
17 فروردين 1392

خستگی خستگی

وفتی وسواس می گیری دیکه نمی دونی جیکار باید بکنی  دیرزو 25 بود من کارگر داشتم کل خونه  رو خونه تکونی کردیم ولی چی بگم بخدا که تو نمی زاشتی تگون بخورم داستان شده همش برای همچی گریه میکنی یعنی چی می خوام عوضت کنم گریه میگنی می خوای مام زیر بغل بخوری نمی زارم خلاصه اینکه کلی لوس شدی و من واقعا نمی دونم جیکار کنم   همه چیز  هخونه رو می خوام عوض کنم وسواس گرفتم که چیکار کنم اصلا به همه چی وسواس گرفتم و این دارهخستم  میکنم و فقط قهوه می خورم تا خستگی من بره دیروز بعد از کلی اذیت با خاله ارزو دایی امین سوار موتورت کردی رفتیم وسایل هفت سین بخرمی اینقدر ازیت کردی بادکنک خریدم برات می رفتی تو مغازه دست می کردی تو اب جوب...
26 اسفند 1391

حالو هوای عید

روزه سرسختانه فکر می کنم چه جوری یه مامان خوب باشم و استعداد تون پرورش بدم اما وقت کمههه  سعی کردیم با بابایی ببریمت پارک سرزمین شادی و پنچ شبنه از ساعت 3.30 بردمت بیرون برات کفش خریدم و لباس خونه سوار ماشین شدی تو پاساز مهستان گردش کردی پاپ کورن خوردی و کلی تاب تاب عباسی کردیش فرداش خاله دایی به صرف شامو فیلم اومدن خونمون و قلبش ما تو رو بردم سرزمین شادی کلا روزهای خوبی حال هوای عید غیز از اینکه یه برف غیره منتظره اومد کل شکوفها مردن فکر کنم   وکلی گرونیه و روز به روز هم بدتر میشم و خدا رو شکر می کنم که من و بابای تلاش می کنیم زندگی خوبی داشته باشیم و تو  راحت باشی  عید همه خاله ها از مشهد کرمان و عمهه سلمی میان خ...
20 اسفند 1391

حس جدید من ....... و اینکه شما دیشب کامل تو تخت خودت خوابیدی هورااا 12.12.91

4 شنبه از سرکا ر اومدم احساس کردم تو تنهاییی حس نبودن من با این حالی که خسته بودم سریع لباسامون پوشیدیم دوتای زدیم بیرون رفتیم مغازه دیدن و اولین بار سوار تاکسی شدیم باهم و من برات بستنی خریدم و رفتیم مغازه اسباب بازی فروشی یه گوشه وایستادم و گذاشتم خودت انتخاب کنی و تو عاشق ماشینی نمی دونستم ماشین خریدم 3 تاااااا بعد برات اخونه چادری کالسکه و عروسک خریدم کلی خوشحال بودی کمک کردم از پله های مغازه بیای ی پایین بعد از اون بود که نگات می کردم و تو تو این هوای خوب که باد خنک می خورد بهمون غرق شادی بچه گونه خودت بودی و کلی از دیدن مغازه ها شاد بودی مااشینتم گرفته بودی دستت از خودت چدا نمی کردی رسیدیم پارک گذاشتم اونحا بدوی برای خودت این حس من ک...
12 اسفند 1391

ایده وبلاک از کجا اومد؟.

یه روز تصمیم گرفتم تمام خاطرات بنیارو براش بنویسم و از دوستای نی نی سایت فهمیدم که میشه وبلاک درست کرد اول توی بلاگفا درست کردم بعد مریم مامان پندار بهم یاد داد که بیام نی نی وبلاگ مرسی ازمامان اروین و مامان ارشین که منو دعوت کردند امیدوارم در اینده خاطراتو بخونی کلی حال کنی  ازمامان مریم مامان پندار و صفورا مامان اوا وزهرا مامان مه سما .و اذین مامان اوینا دعوت میکنم بوس به همه دوستام  ...
10 اسفند 1391

خروسک گرفتن شماو خاطره تلخ زندگی دایی5/12/1391

پنج شنبه کلی مهمون داشتم و تو کلی بیحال مرییض بودی سه شب نخوابیده بودی از سرکار که اومدم رفتم خونه مامانم که بیارمت خونه خودم خاله ارغوان و عمو امیر حسین اونحا بودن نهار خوردیم اونا رفتن با خاله ارزو مهمونی تهران ما موندیم تو خونه و تمیز کاری شب صدات در نمیومد بابا با عمو احسان بردت دکتر گفت خروسکه دگزامتازون زدی انتی بیوتیک ............................... منم ازت گرفتم مریض بی حالم کلی  دیرزو شنبه نرفتم سر کار دایی امین و خاله مهدیس دیروز از هم جدا شدند خیلی تلخ بود نمی دونم چی بگم تلخ  ...
6 اسفند 1391

پایان 16 ماهگی و ........

از اتفاقات مهم این ماه این بود که خواهرم عقد کرد خاله ارغوان 27 بهمن عقد کرد یه مهمونی عقد کننون داشتیم کلی خندیدم رقصیدم خاله ارغوان هم کلی خوشمل شده بود خوشحال بود البته همه ما گریه کردیم لحظه عقد مادرجون هم سر عقد بودند تو هم با دوستت ستایش کلی بازی کردی کلی اذیت کردید منم یه عالمه کار داشتم نمی تونستم به تو برسم خانواده داماد جدید هم خیلی باحالن و خوب مهمونی دورهمی رفتیم خونه دوستامون خونه خاله ازین اینا رفیتم مهمونی ولنتاین و من و بابا رفتیم مهمونی همکارای من روزهای خوبی  مبل جدید خریدم هنوز وارد خونه نشده شما دکمشو کندیییییی  فعلا هم جا امن و امانهههههه  هم با هم خوب و دوست    شما واقا ارش و ما...
30 بهمن 1391