بنیابنیا، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 13 روز سن داره

بنیا دختر بی همتای من

المان رفتن بابا محمد

دختر نازم  بابای بخاطر نمایشگاه مدیکا المان رفته المان عمو احسان هم 2 هفته ای هست که عراق رفته پس تو و اوینا گلی یه چند وقتی بابا تون نمی بینید باید براشون دعا کنیم کاراشون خوب پیش بره به نظرم وقتی ادم ازدواج می کنه زوج میشه دیکه تنهایی جایی میره بی کسههه انگار یا فکر منه  رفته بودم خونه خاله ارغوان به قول تو خاله نسرین چون اسمش سخته نمی تونی بگی   با این حالی که هر نیم ساعت با بابایی حرف می زدیم اما احساس تنهای میکنم در حدزیاد  انشاله این یه هفته زود بگذره عشق من و تو برگرده به سلامتیی امین  ...
3 آذر 1392

ماموریت اردبیل 17/4/92

ساعت پروازم 6 صبح بود شب قرار شد کنارت بابا محمد بخوابه و من لااقل 3 ساعتی بخوابم اما چون خوابیدن تو با داستان مسله هستش شما ساعت 1 خوابیدی با کلی جیغ زدن عکس دیدن داستان دیدن من هم 4.30 صبح پاشدم ورفتم انگار ساعت 5 پاشده بودی کی گریه کردی بودی م م می خواستی محمد هر کاری کرده بود اروم نشده بود بهت شیشه داده بود کلی اذیت شده بود راستش بعد از مریصیت تلاش من برای گرفتن توو ازشیر شب بی فایده بود انگار و دوباره به اندازه یه بچه 6 ماه م می میخوری ساعت 4 عصر پروازم بود تو هواپیما یه خانوم کنارم بود با یه بجه 2 قلو من بهش کلی کمک کردم به یکیشون شیر دادمم  بعد اومدیم بردیمت پارک بعد با مانی پسر همسایه کلی با جوچه هاش بازی کردی حموم لاالا امشب...
18 تير 1392

ماموریت رفتن مامان 19 اردیبهشت

دختر نازم  کار مامان طوریه که باید برم ماموریت این ماموریت شیراز یه کم نه خیلی به مامان سخت گذشت خیلی سخت بود از صبح داخل  کت لب بودم  شب ساعت 11 رسیدم هتل فرداش هم از 7 صبح رفتم 8.30 شب رسیدم . نمی دونی جقدر برات دلتنگ شده بودم هر کوچلوی میدیم دلم می رفت توی هواپیما یه دختر کوچلو بود مثل شما که همه راه رو مثل شما شیطونی کرد خندید شیر می خورد کلی دل من برد دیگه بی طاقت شدم اصلا تا حالا اینجوری نشده بودم احساس می کردم من مامان بدی هستم که تو رو گزاشتم رفتم صبح که پا شدم تو رو سپردم به مامان بزرگ و بابا محمد شیر هم بهت دادم و رفتم انگار شب بعدش بابا کلی بیدار مونده بود نگران شما شده بود. البته 2 هفته  پیش هم رفتم کر...
15 ارديبهشت 1392

18 ماهگی و واکسن همراه با ماموریت شیراز من

این واکسن هم خوبه هم بده خدا رو صد هزار مرتبه شکررررررررررررررررررررررررررر که تموم شد که تا 6 سالکی دیگه نیست خدایی من دیگه نمی کشم برم واکسن بزنی طبق همیشه کلی تحقیقات کردم و از این از اون که ببینم این یکی چطوره فهمیدم که یه کی تب می کنه یکی نه  مرخصی گرفتم چون فرداش باید می رفتم 2 روزه شیراز طبق همیشه تصمیم گرفتیم از شیر بگیرمت که دیگه خوابت تنظیم بشه امپول زدیم شما که همین چوری گریه می کنی ولی دیگه داغون گردی منوووووو اومدیم خونه تب داشتی  ولی نه زیاد مراقبت بودم اینقدر زور گو شدی که حتی نمی شد بهت استامینوفن بدم با گریه کبود می شدی وووو............... فرداش من  رفتم شیراز ماموریت بابا و مامان بزرک ازت نگه داری کردن شیرا...
15 ارديبهشت 1392

لنگکاوی رفتن من

  الان ساعت 4.15 تو شرکت نشستم به این فکر برم چی میشه تو جقدر بهانه می گیری  از دست خودم عصبانی به حرمت زن بودن این احساسات زیاد مسولیت رو با خودمون همه چا می کشیم به  زن یعنی تمام وجود مسولیت   اره نمی دونم به جی فکر کنم به این همه زحمتی که برای زندکی می کشم به تو که نمی دونم مادر خوبی هستم یا نه از اینکه خیلی موقعها همه وقتم برات نیست  سرکارم فکر 1000 جا بزرک کردنت واقعا فکر  میخواهد تو این غروب پاییزی چه دلتنگ شدم دلتنگ نبودنت 5 روز کنار خودم بغض گلوم فشار می ده اما باید یاد بگیرم یاد بگیرم که من یه زنم مسولیت شادی یه خونه با منه  وقتی از سرکار میام با یه بخونه شلوغ مواجه میشم شام تو و بابا...
15 ارديبهشت 1392

دوباره ماموریت مامان اونم ترکیه

سریع بهمون اعلام کردن که باید برای دوره 2 روزه بریم استانبول پروازمون 5 شبنه  8 صبح شب همه کارهای خونه رو کردم تمیز کاری غذا واستو کلا داشتم از خستگی می میمردم ساعت 4.3 پا شدم با اژانس رفتم فرودگاه با 4 تا از همکارام بودیم رفتیم تو ی هواپیما یه خانوم فرانسوی 3 تا پسر داشت شوهرش ایرانی بود عچیب بود چقدر راحت با بجه هاش برخورد می کرد حالا من می خواستم تو روببرم با هواپیما چقدر تحقیق گردم دارو بده برو بیا اون راخت می خوابید بازی می کرد و دل منو می برد اساسی رسیدیم کلاسمون فرداش بود رفتیم خرید کلی برای خودم و تو بابایی خرید کردم فرداش کلاس شب ش هم رفتم خیابان تقسیم وای چه هوای بود مردم شاد بی دغدغه بی استرس ولی ما همیشه نگرانیم همیشه چرا خد...
15 ارديبهشت 1392
1