دوباره ماموریت مامان اونم ترکیه
سریع بهمون اعلام کردن که باید برای دوره 2 روزه بریم استانبول پروازمون 5 شبنه 8 صبح شب همه کارهای خونه رو کردم تمیز کاری غذا واستو کلا داشتم از خستگی می میمردم ساعت 4.3 پا شدم با اژانس رفتم فرودگاه با 4 تا از همکارام بودیم رفتیم تو ی هواپیما یه خانوم فرانسوی 3 تا پسر داشت شوهرش ایرانی بود عچیب بود چقدر راحت با بجه هاش برخورد می کرد حالا من می خواستم تو روببرم با هواپیما چقدر تحقیق گردم دارو بده برو بیا اون راخت می خوابید بازی می کرد و دل منو می برد اساسی رسیدیم کلاسمون فرداش بود رفتیم خرید کلی برای خودم و تو بابایی خرید کردم فرداش کلاس شب ش هم رفتم خیابان تقسیم وای چه هوای بود مردم شاد بی دغدغه بی استرس ولی ما همیشه نگرانیم همیشه چرا خدایا دلم خیلی می گیرهههم
این پسر فرانسوی معرکه بود صداش در نیومد من همش دلم پیش تو بود ولی خدار وشکر از ماموریت لنگاوی
خیلی کمتر بود راحت تر
بنیا و ارتین در حال بازی
این عکسا مال وقتی اومدم بعد از سه روز با قهر بود ی بعد اومدی بغلم با بغض کلی بهم چسبیدی بهت شیر دادم منو تا تو رو از شیر بگیرم خیلی طول می کشه خودم هم نمی تونم من این چه وضعیه م م خوردی تا ساعت ١ شب بازی کردی باهم بعد لالا کردییییی
این هم سوغاتی شما