بنیابنیا، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 11 روز سن داره

بنیا دختر بی همتای من

ماه شهریور 93 و اولین استخر

عجب واره عجیبی این کلمه لجبازی  من و بابا موندیم با این لجبازی .کلا لباس تمیز دوست نداری  جیش نمی کنی  همه چیه نه  قدیمها چیکار می کردند 4 تا بچه.... چهارجور لجبازی من که بودمم می رفتم امین اباد یک راست  یک جلسه تو مهدت داشتم برای تصمیم گیری که چجوری باهات رفتار کنیم کتاب سی دی  هم خریدیم و داریم می خونیم  خیلی تلاش می کنیم اروم باشیم و با ارامش داستان ببریم جلو  البته خیلی سخته  ولی من و بابایی تصمیم گرفتیم به شککل گرفتن(  منه ) تو و اعتماد به نفست کمک کنیم  هفته پیش رفتیم خونه فرناز و من تصمیم گرفتم ببرمت استخر  چون پوستت خشکه و دکتر قدغن کرده ...
22 شهريور 1393

اولین سینما عزیزم

با عمو احسان و اوینا گلی عشقم برنامه گزاشیتم بلیط گرفتیم رفتیم سینما اریکه  وای چه حسی بود دیدن شهر موشها دلم گرفته بود قلبم تاپ تاپ می کرد انگار جزی از وجود من بود خودم نمی دونستم خیلی شب خاصی بود من روزی کودک بودم با پدر مادرم رفتم سینما و کیف کردم و حتی حس ترس از اسمشو نبر رو هم لمس می کردم حتی بوی خوراکی های که برام خریده بودند .. الان دخترم اورده بود سینما و گاهی گاهی زیر چشمی به تو و بابا ت نگاه می کردم که الان زندگی من شمایید ...   اوینا بچم گریه می کرد واسه گربه تنها مونده بود  عشقهای من الیسا الینا       ...
8 شهريور 1393

اولین جلسه مشاوره پایش افتاب

امروز ساعت 2 وقت داشتیم با بابا محمد  روانشناس خانوم صمدی : خیلی عالی بود به نکاتی تو جه کرد به ما یاداوری کرد که شاید عمرا خودمون فکر نمی کردیم  به نظرم همه مادر پدراها باید بروند جون دریچه جدیدی به ذهن ادم باز میشه می فهمی برای سالم  تحویل دادن یه انسان به جامعه و برای خودش چقدر باید توجه کنیم و باور کردنی نیست  پروزه اول ما در مورد شما شیطونک : بعد خوابیدن و شیر مادر تعطیل و کلمه دعوا کردن یا همون روشی که باید جلوگیری کنیم از کارهای بد شما اینجوری بهتر ههه معقتد بود یکی از دلایل بعد خوابیدن بنیا دیدن تلویزیون و نبود ما کنارش هستش  اول تلویزیون و دیدن موبایل لب تاب تعطیل  بطور کامل توض...
2 مرداد 1392

اولین 4 شنبه سوری بنیا 

تصمیم گرفتیم با وجود تو بریم باغ بابای عمو ونداد که مثل هر سال کنار دوستامون باشیم  بابا محمد تو را پیچوند لای پتو و از روی اتیشم پریدیم افرین دخترم  ولی اینقدر بد قلقی کردی کلی برای همه گریه کردی غریبی کردی بیچاره خاله شیما و پارمین تا می خواستند بغلتم کنند گریه می کردی که مجبور شدیم بدون شام خوردن بر گشتیم اما باز خوشحالم که باهم بودیم عزیزم  ...
9 آبان 1391

1 مهر و نقاشی کردن شما

  خودکار و برداشتی خوشحال رو تقویم مامان خط کشیدی بعدش کلی نه نه کردی بعد هم نشیستی خودکارو به جای ماتیک زدی به لبت یاد گرفتی به این زودی با 2 تا خاله قرتییییییییی و نگاه کردن هر روز ما همینه فردا عکس نقاشیتو اسکن می گکنم می زارم خودکار رنک هم نمی داد به سختی و اواز می گشیدددددددددی دوستت دارم ...
16 مهر 1391

اولین مسواک و اولین سر ما خوردگی تووو عشقم

  دختر نازم اینقدر علاقه به مسواک منو بابا نشون می دی کلی هم خمیر دوندن می خوری که بالاخره رفتم برات مسواک خریدم اونم صورتی بامزه  بابا رضا سرما خورده تو هم دیروز ازش گرفتی چقدر بده که ادم عشقش مریض بشه خدایا ناله می کردیییییی تب کردی دیشب تا صبح نخوابیدم بهت استامینوفن بروفن دادم ولی اینقدر از چشات اب می اومد که گریم گرفته بود بیچاره خاله شیما اومده بود برای بابایی خورشت کرفس اورده بود نشد ببینمش اونم رفت ماموریت من ندیدمش امروز اومدم سرکار همش دل نگران تووووووووو  ...
16 مهر 1391

اولین روز تنها خوابیدن دخترم تو اتاقش 21/5/1391

    دیروز بابایی اتاقت مرتب کرد و بالسا نیومد وصل کنه بابا خودش مجبور شد وصل کنه بعدش من تا ساعت 7 اتاقت تمیز کردم نمی دونی که کلی از وسایلت و کفشات که از کانادا عمه مرجان فرستاده بود همه تنگ شده بودند همه لباسات این همه .......................  در ضمن اینکه کلی کفش لباس بود که جمع کردم از کوچیکیات و اینکه دیگه تصمصیم گرفتم شما شب تو اتاق خودت بخوابی که اینقدر لج بازی کردی خودتو به این ور اون ور زدی غش کردی سیاه شدی در یک دقیقه اوردمت پیش خودم از فردا شب تلاش شروع می شه  ...
21 مرداد 1391

شروع 10 ماهگی و اولین مروارید شما ساعت 9:00 24/4/1391 دیده شد

امروز که رسیدم خونه خاله ارغوان اومد گفت الناز بدو که بینا همه بدنش ریخته بیرون من و بابا محمد که تازه از سر کار اومد ه بودیم هراسون بردیمت پیش دکترنیک جو اول بگم قدشماا 72 وزن 9200 واینکه هنوز یک کم ملاجت پهنه  این از تغییرات 10 ماهگی   گفت وزنت نرماله کم نیست  گفت که شما حساسیت شدید داری به هر چیزی گفت من دیگه گرمی نخورم تو هم همین طور تمام سینت و پشتت ریخته بود بیرون ماه گرفتگی پشت سرت  هم بدتر شده  قرمز قرمز  خیلی صحنه بدی بود گفت که یکسری دارو ساختگی می ده و یه کرم برای بدنت  شیر خشکتم باز کردم بیومیو پلاس 2 گفت حموم هر روز بدون صابون شامپو خیلی  تو مطب بهمه می خندیدی فریاد قهق...
24 تير 1391

9ماهگی بنیا و اولین بازی بنیا و اوینا 25/3/91

بابایی ودوستاش تو جاده چالوس        بابارضا که همیشه تو رو اروم می کنه        تولد اوینا    دختر خوشکلم 9 ماه شد که بامایی من و بابابیی همه از اومدنت خیلی خوشحالیم  بریدیمت دکتر اقای دکتر گفت که شما خوب وزن نگرفتی وزنت 8550قدت 73 ولی نمی دونم چیکار کنم توپولی تر بشی تو ................ هیچ کار جدید ی نمی کنی ..............ای تنبل  با دوستای بابا رفتیم جاده چالوس تو اوینا باهم بازی کردید اما تو اینقدر بهانه گرفتی که هیچ از اون شب نفهمیدم بعدش خوابت گرفت و من تو ماشین تنهایی شام خوردم  تولد اوینا که هم از سر و...
26 خرداد 1391