بنیابنیا، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 6 روز سن داره

بنیا دختر بی همتای من

این روزها و ....

نوشتن دوباره خیلی سختهههه 4 ماه نبودم  راستش اصلا نمی دونم باید وبلاگتو بنویسم یا نه ؟  اوایل با عشق خودم می نوشتم اما الان احساس میکنم که شاید هیچوقت نخونی می خواستم بیام و دی اکتیوش کنم  اما با خودم گفتم تا زمانی که خاطراتت یاد نیست می نویسم نظر شما چیه ؟ ما مراسم طولانی برای خاله ارغوان داشتیم و یک ماه درگیر خرید جهاز و لباس و دیگه عروسی.... بودیم که  خیلی هم خوب سخت بود کلی مهمون داشتیم و روزهای شیرین سخت بگم کلی من گریه کردم و خیلی حس سختی بود و....... ازش نمی تونم عکس بزارمممممم فقط عکس خودت و عسسلم اوینا   بعد به طور غیر منتظره مراسم ازدواج دایی امین بود که با یکی از سرشناش ترین ادمهای کرمان وصلت ک...
3 آذر 1392

ادامه تولد بنیا با برو بچه های نی نی سایت

خوب مامانی من تمام دروان باردای رو با دوستام تو محیط مجازی نی نی سایت گذروندم هر روز تو ی اون محیط با هم درو دل می کردیم بعد که شماها بدنیا اومدیم تصمیم گرفتیم همدیگر رو ببینیم از محیط مجازی بیام بیرون بجه ها مهمونی می گرفتنداما نمی شد من برم تا اینکه بالاخر ه در تولد دست چمعی شما در play house خیابون فرشته همدیگر رو دیدیم خیلی روز خوبی بود اینم چند تا عکس       بابا ها خخ    مامانا               شب هم رفتیم خونه تولد سورپریزی بابا محمد بود کلی خوشحال شد کلی خوش گذشت    جای نیر ارین  و مریمو پندار و صبا و نیوشا و ای ...
15 ارديبهشت 1392

تولدت مبارک عشقم

یک سالت شد باورم نمی شه انگار همین دیروز بود که صبح رفتم بیمارستان چه استرسی داشتم خدایا دارم مادر می شم انتظار داشت تموم میشد  یه حس غریب داشتم نفسم نمی تونستم بکشم دیکه اینقدر توپول شده بودم شب قبلش اصلا نخوابیدم خاله شیما ارغوان ارزو دایی امین مامان بزرگ مادرجون عمه مهتاب خاله مهدیس خاله عاطفه خاله پریسا خاله ازین اوینا گلییییییی دایی مهدی خانم رضایی روشنک المیرا همه اومدن دیدنت وقتی بدنیا بودی یه دختر سفید پرمو بودی دکتر گفت جه توپول خوشکلی هیجوقت یادم نمیره لبات مثل انار قرمز بود حس مادر شدن استرس که مسولیت یه مو جود چدید با من محمد الان که دارم می نویسم سر کارم یک سال گزشته و تو داری بزرک می شی دوست دارم انسان باشی و همیشه یاد ب...
15 ارديبهشت 1392

داستانهای تولد بنیا خانوم

اول از همه از خدا ممنونم که یه دختر عین تو بهم داده و ازخوشحالی کلی خوشحالم اول تصمیم داشتیم که تولد 100 نفری برات بگیرم اما بعدش به این نتیجه رسیدیم که بزاریم وقتی خودت فهمیدی و کلی ذوق کنی چون مامان فاطی همیشه برای ما تولد می گرفت که خیلی ذوق می کردیم یادش بخیر همه خونه رو برامون تزیین میکرد با چه سیلقه ای شام درست می کرد اونم چند رقم..... خیلی باسلیقه است حتی همین الان همه فامیلو دعوت می کرد یادم چه ذوقی داشتم واسه کادوها بابام فیلم بردار هم می گفت از اون تولد هااااااا می شد برای همهون می گرفت هم امین من ارغوان ارزوووو دستش درد نکنه نمی دونم جه جوری محبتاشون جبران کنم واقعا حال نوبته من اره نوبت من که برای دختر م تولد بگیرم شادش ک...
15 ارديبهشت 1392
1