ماموریت رفتن مامان 19 اردیبهشت
دختر نازم کار مامان طوریه که باید برم ماموریت این ماموریت شیراز یه کم نه خیلی به مامان سخت گذشت خیلی سخت بود از صبح داخل کت لب بودم شب ساعت 11 رسیدم هتل فرداش هم از 7 صبح رفتم 8.30 شب رسیدم . نمی دونی جقدر برات دلتنگ شده بودم هر کوچلوی میدیم دلم می رفت توی هواپیما یه دختر کوچلو بود مثل شما که همه راه رو مثل شما شیطونی کرد خندید شیر می خورد کلی دل من برد دیگه بی طاقت شدم اصلا تا حالا اینجوری نشده بودم احساس می کردم من مامان بدی هستم که تو رو گزاشتم رفتم صبح که پا شدم تو رو سپردم به مامان بزرگ و بابا محمد شیر هم بهت دادم و رفتم انگار شب بعدش بابا کلی بیدار مونده بود نگران شما شده بود. البته 2 هفته پیش هم رفتم کر...
اولین مسافرت بنیا به دبی
ما با عمو احسان اینا و دوست صمیمیت اوینا تصمیم گرفتیم عید از 8 تا 13 بریم دبی به به چه دبی بشه باشماها روز اول که رسیدم تو اوینا بخاطر بی خوابی شب که 4 صبح رفتیم فرودگاه همش خوابیدید عصر هم رفتیم بیرون گردی تو خیلی ذوق می کردی که می رفتی پاساز باهاتون پارک ابی هم رفتیم بابا عمو شما 2 تا رو نگه داری می کردن من و خاله اذین می رفتیم اب بازی بعد بابا اینا خیلی روز خوبی بود تو اون هوای گرم شما دو تا رو زیر یه درخت خوشکل خوابونده بویدم و مواظب بودیم گرما زده نشید کلا مسافرت خوبی کلی برات لباس خریدم خیلی بچه های خوبی بودید دوست دارم ...
ادامه تولد بنیا با برو بچه های نی نی سایت
خوب مامانی من تمام دروان باردای رو با دوستام تو محیط مجازی نی نی سایت گذروندم هر روز تو ی اون محیط با هم درو دل می کردیم بعد که شماها بدنیا اومدیم تصمیم گرفتیم همدیگر رو ببینیم از محیط مجازی بیام بیرون بجه ها مهمونی می گرفتنداما نمی شد من برم تا اینکه بالاخر ه در تولد دست چمعی شما در play house خیابون فرشته همدیگر رو دیدیم خیلی روز خوبی بود اینم چند تا عکس بابا ها خخ مامانا شب هم رفتیم خونه تولد سورپریزی بابا محمد بود کلی خوشحال شد کلی خوش گذشت جای نیر ارین و مریمو پندار و صبا و نیوشا و ای ...
18 ماهگی و واکسن همراه با ماموریت شیراز من
این واکسن هم خوبه هم بده خدا رو صد هزار مرتبه شکررررررررررررررررررررررررررر که تموم شد که تا 6 سالکی دیگه نیست خدایی من دیگه نمی کشم برم واکسن بزنی طبق همیشه کلی تحقیقات کردم و از این از اون که ببینم این یکی چطوره فهمیدم که یه کی تب می کنه یکی نه مرخصی گرفتم چون فرداش باید می رفتم 2 روزه شیراز طبق همیشه تصمیم گرفتیم از شیر بگیرمت که دیگه خوابت تنظیم بشه امپول زدیم شما که همین چوری گریه می کنی ولی دیگه داغون گردی منوووووو اومدیم خونه تب داشتی ولی نه زیاد مراقبت بودم اینقدر زور گو شدی که حتی نمی شد بهت استامینوفن بدم با گریه کبود می شدی وووو............... فرداش من رفتم شیراز ماموریت بابا و مامان بزرک ازت نگه داری کردن شیرا...
تولدت مبارک عشقم
یک سالت شد باورم نمی شه انگار همین دیروز بود که صبح رفتم بیمارستان چه استرسی داشتم خدایا دارم مادر می شم انتظار داشت تموم میشد یه حس غریب داشتم نفسم نمی تونستم بکشم دیکه اینقدر توپول شده بودم شب قبلش اصلا نخوابیدم خاله شیما ارغوان ارزو دایی امین مامان بزرگ مادرجون عمه مهتاب خاله مهدیس خاله عاطفه خاله پریسا خاله ازین اوینا گلییییییی دایی مهدی خانم رضایی روشنک المیرا همه اومدن دیدنت وقتی بدنیا بودی یه دختر سفید پرمو بودی دکتر گفت جه توپول خوشکلی هیجوقت یادم نمیره لبات مثل انار قرمز بود حس مادر شدن استرس که مسولیت یه مو جود چدید با من محمد الان که دارم می نویسم سر کارم یک سال گزشته و تو داری بزرک می شی دوست دارم انسان باشی و همیشه یاد ب...
داستانهای تولد بنیا خانوم
اول از همه از خدا ممنونم که یه دختر عین تو بهم داده و ازخوشحالی کلی خوشحالم اول تصمیم داشتیم که تولد 100 نفری برات بگیرم اما بعدش به این نتیجه رسیدیم که بزاریم وقتی خودت فهمیدی و کلی ذوق کنی چون مامان فاطی همیشه برای ما تولد می گرفت که خیلی ذوق می کردیم یادش بخیر همه خونه رو برامون تزیین میکرد با چه سیلقه ای شام درست می کرد اونم چند رقم..... خیلی باسلیقه است حتی همین الان همه فامیلو دعوت می کرد یادم چه ذوقی داشتم واسه کادوها بابام فیلم بردار هم می گفت از اون تولد هااااااا می شد برای همهون می گرفت هم امین من ارغوان ارزوووو دستش درد نکنه نمی دونم جه جوری محبتاشون جبران کنم واقعا حال نوبته من اره نوبت من که برای دختر م تولد بگیرم شادش ک...
لنگکاوی رفتن من
الان ساعت 4.15 تو شرکت نشستم به این فکر برم چی میشه تو جقدر بهانه می گیری از دست خودم عصبانی به حرمت زن بودن این احساسات زیاد مسولیت رو با خودمون همه چا می کشیم به زن یعنی تمام وجود مسولیت اره نمی دونم به جی فکر کنم به این همه زحمتی که برای زندکی می کشم به تو که نمی دونم مادر خوبی هستم یا نه از اینکه خیلی موقعها همه وقتم برات نیست سرکارم فکر 1000 جا بزرک کردنت واقعا فکر میخواهد تو این غروب پاییزی چه دلتنگ شدم دلتنگ نبودنت 5 روز کنار خودم بغض گلوم فشار می ده اما باید یاد بگیرم یاد بگیرم که من یه زنم مسولیت شادی یه خونه با منه وقتی از سرکار میام با یه بخونه شلوغ مواجه میشم شام تو و بابا...
دوباره ماموریت مامان اونم ترکیه
سریع بهمون اعلام کردن که باید برای دوره 2 روزه بریم استانبول پروازمون 5 شبنه 8 صبح شب همه کارهای خونه رو کردم تمیز کاری غذا واستو کلا داشتم از خستگی می میمردم ساعت 4.3 پا شدم با اژانس رفتم فرودگاه با 4 تا از همکارام بودیم رفتیم تو ی هواپیما یه خانوم فرانسوی 3 تا پسر داشت شوهرش ایرانی بود عچیب بود چقدر راحت با بجه هاش برخورد می کرد حالا من می خواستم تو روببرم با هواپیما چقدر تحقیق گردم دارو بده برو بیا اون راخت می خوابید بازی می کرد و دل منو می برد اساسی رسیدیم کلاسمون فرداش بود رفتیم خرید کلی برای خودم و تو بابایی خرید کردم فرداش کلاس شب ش هم رفتم خیابان تقسیم وای چه هوای بود مردم شاد بی دغدغه بی استرس ولی ما همیشه نگرانیم همیشه چرا خد...
روز مادر
روز گار می گذره هر روز که میام خونه مادر بزرگم می بینم که پشت پنچره نشتسته و با خودش با گذشته دورش فکر می کنه که برای خودش چه برو بیای داشته و حالا منتظره اینکه شاید دوباره بتونه راه بره و امید به زندگی تو جشماش می بینم ازت تشکر می کنم بخاطر تمام شیرینی که به بچگی هامون دادی بخاطر تمام عشقی که تو چشمات هست بخاطر تو تمام عمر با خمایت تو زندگی اروم و راحتی داشتیم مادرم بابت همه زیبای های که به من دادی بابت خندهای هر روزت که وقتی از در میای و از خاطرات بنیا برام می گی از اینکه هر روز صبح غذا بینا رو اماد ه گزاشتی تا ما بیام بابت همه ساپورتات مرسی روزت مبارک تو بهترین مادر دنیایی مادرم همیشه بهت افتخار می کنم کنار تو ارو...
نویسنده :
مامان الناز
14:26