بنیابنیا، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 20 روز سن داره

بنیا دختر بی همتای من

تعطیلات خرداد و شمال رفتن با اوینا گلی

برنامه ریختیم با عمو احسان بریم شمال و ترجیح دادیم با بقیه دوستامون نریم 6 تای بریم چون همه اونا اذیت می شدن  هم شماها   تا صبح می خواستند بازی کنند ما باید میگفتیم هیس این فرشته ها خوابن ...................و.....ان شاله بعدا از ابتدا که رفتن  به سمت رشت جاده خیلی خیلی شلوغبود  5 صبح تا 10 شب تو راه بوودیم  ناهار تو رستوران جهانگیر رود بار خوردیم . عمو احسان زحمت کشیده بود و یه ویلای خوب راحت در چابکسر گرفته بود  روزهای خوبی بود با همه دل نگرانیها بابت خواب وو غذا و حموم شما دوتا عشق با شمالهای که4 تایی رفته بودیم خوب فرق داشت خیلیی بابا محمد عمو احسان کلا در خدمت شمابودند چه از نظر غذایی و چه از نظر...
25 خرداد 1392

نی نی بازی ما و بازی نی نی ها 2 خرداد

دست صفورا مامان اوا درد نکنه که باعث این مهمونی تو باغ اقا جون در درکه شد مرسی صفورا زیاد صبح که اومدی دفتر ما بچم کلی هاج و واج همه رون نگاه می کرد یه نیم ساعتی اونجا بود همه دوست داشتن ببینش چون که از ٣ ماهگی که اومدن دیدنت خونمون دیگه جز عکسات خودتو ندیده بودن ....کلی دوستت دارن  عزیزم بعد اومدیم خونه اقا جون بابای کباب کوبیده برات خریده بود اینقدر که دوست داری مامان جان ساعت ٣ هم رفتیم باغ خاله صفوراااا خییلی خوب من نتونسته بودم تو این مدت تو مهمونی بچهای نی نی سایت شرکت کنم فقط تولد ١ سالگیت رفته بودم نمی دونی دوستشون دارم این بجهها رو جقدر زیاد می دونی چرا چون از اول بارداری تو یه محیط مجازی باهم بودیم از مشکلات باهم گفتیم و...
13 خرداد 1392

مرسی خاله اذین

بنیا تا این لحظه 1 سال 7 ماه و 7 روز و 7 ساعت و7 دقیقه و44 ثانیه سن دارد : خیلی جالب بود واست کپی کردم خاله بعدا ببینی  این نوشته خاله اذین . www.avinakh90 log.niniweblog.com دست خاله اذین درد نکنه که دقت کرد......مرسی خاله اذین      یه هو دلم خواست عکس اوینا بنیا رو بزارم شما دوتا 4 ماه فرق دارید و خاله اذین و عمو احسان جز بهترین دوستای ماهستند دوستشون داریم قرار بریم شمال هفته بعد 4 روز باهمیم هورااااااااااا 12 خرداد تولد اویناست خدایا چه زود گذشتتتتت ...
5 خرداد 1392

بریم پارک مامان هول نشو می ریم مامان ...............

بریم پارک کلمه ای که هروز بعد از سر کار به بنیا گفته می شه و بنیا هول میشه که بره تاب تاب تاب  بنیا چرا دهنت کثیف مامان  (غذا گوشت) یعنی غذا خوردم اونم همه چی رو گوشت میبنی..... جز چای   چی می خوریی دخترم پستیک!!!!!! اهان پستونک بخور عشقم بخور بی بیا پارکککککک هر روز روزی صدبار به همه می گی    همه ادمهایی که ورزش می کننند نگاه می کنی هاج واج بعد نوبت تو ورزش می کنی قبل از بازی یییی  باید راه بری  شیطونی کنی همچی نگاه می کنی برای خودت شعر می خونی   خانوم ورزش می کننننن  (هرهره بازی)  به زبون بینیا بیشتر یاد گرفتی از بچهای پارک بالا بری از سرس...
2 خرداد 1392

عروسی رفتن پسر عمه شما اقا کیان ورود شما به 20 ماهگی

من و عمه مهتاب رفتیم ارایشکاه تو پیش بابا محمد موندی کلا یه کم استرس داشتیم چون تا حالا به ما عروسی نیومده بودی و من نگران بودم .کارامون کردیم راهی باغ که تو جاده مخصوص کرج بود  شدیم شما هم دیگه عاشق صندلی ماشینت شدی  اساسی .....عروسی خیلی بودی همه پسرعمه ها ت بزرگترن  و تو کوچلو ترینی کلا کل عروسی تلاشت بری بیرون و به بابا رضا می گفتی ازت عکس بگیرهه   اینم جفت بابا بزرگات عروسی تموم شد و تو هم اولین  عروسی بود که اومدی کلی دنبال گربه کردی کلی خندیدیییییییییییییی       ...
2 خرداد 1392

دیروز با بنیا (اردیبهشت 24/92)

ص صبح پا میشی خوشحال شاد  خودت وزن می کنی 11 کیلو همیشه  میافتی بیا پایین بچه اخه قربونت برم  میری پارک و لباستو خودت انتخاب می کنی ای شلخته رنگارنک می خوری به پسرا تعارف میکنی  با نی نی مبینی اینجوری اخهههههه بالاخره لباس عروس پوشیدی بااماده شی برای جمعه عروسی پسر عمه   زست گرفتن بنیا خانوم  حالا قلقلک بازی که عاشقشی  انتخاب کفش جدید تو سط خودت ...
25 ارديبهشت 1392

بدنیا اومد ن النا

النا دختر خاله المیرا دوست صمیمی مامان بدنیا اومد  این مطالب با تاخیر گذاشتم چون شما دوربین قایم کرده بودی و پیدا نشد که نشد تا بالاخره یه جای عجیب پیدا شد  زودتر بدنیا اومد ...... بابا اومد خونه گفت محمد زنک رد الی رو بردن بیمارستان النا بدنیا اومد من از خواب پریدم همون جوری رفتم بیمارستان کلی گریه کردم حس مادرشدن الی و خاطرات زایمان خودم جلوی چشمم بود های های های  خوش اومدی عزیزم    عکساهای خوبی نیستم خودمم مریض بودم ولی یادکاری می مونن برات  ...
25 ارديبهشت 1392

آخ خدایا

دیروز رفتیم خونه مامان بزرگت مامان بابا.  برات یه لباس عروس خوشگل خریده بود که با اون موهای مشکیت ماه شده بودی ولی چی بگم ازت کلی گریه کردی ازش می ترسیدی فرار می کردی اخر هم که دیدیش تو کمد اتاقت کلی داد زدی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟که از خونمون بره برای همه چی گریه می کنی امروز که می خواستم برم سر کار تو راه با بابای با هم حرف می زدیم راستش رفتارت یه کم کلافه کرد ه ما رو ما حتی شبها هم درست نمی خوابیم تو دیشب ١٥ بار پاشدی اخه ادم تو ١٩ماهگی ١٥ بار پا میشه بعد دیکه روزش انزری نداریم بخدا   بابا دیروز بخاطر تو رفته بود نمایشکاه کتاب وکلی کتاب و وسایل اموزشی برات خریده بود از امروز برنامه اموزشی تو شروغ میشه و یادگیری اهست...
17 ارديبهشت 1392