آخ خدایا
دیروز رفتیم خونه مامان بزرگت مامان بابا. برات یه لباس عروس خوشگل خریده بود که با اون موهای مشکیت ماه شده بودی ولی چی بگم ازت کلی گریه کردی ازش می ترسیدی فرار می کردی اخر هم که دیدیش تو کمد اتاقت کلی داد زدی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟که از خونمون بره
برای همه چی گریه می کنی امروز که می خواستم برم سر کار تو راه با بابای با هم حرف می زدیم راستش رفتارت یه کم کلافه کرد ه ما رو ما حتی شبها هم درست نمی خوابیم تو دیشب ١٥ بار پاشدی اخه ادم تو ١٩ماهگی ١٥ بار پا میشه بعد دیکه روزش انزری نداریم بخدا
بابا دیروز بخاطر تو رفته بود نمایشکاه کتاب وکلی کتاب و وسایل اموزشی برات خریده بود از امروز برنامه اموزشی تو شروغ میشه و یادگیری اهسته نمی خوام اذیت شی کلاس برای تربیت کو دک هم ثبت نام کردیم ببینم چی در میاد..... ومشاوره .......
دیروز منو و بابا کلی از خاطرات خودمون و روشهای تربیتی بابا مامانامون باهم صحبت کردیم و نتایجی گرفتیم حالا دیکه با خداست که جی بشه و تو چه جوری جواب بدی
اینم ماشین ١٠٠ تاماشین خریدم می شینی تو پاساز باهاش بازی می کنی ما هم که خرید بی خرید
اینم عکس نی نی های منو بابات
روزی که تصمیم گرفتم نی نی بیارم فکر نمی کردم سخت باشه همچی به نظرم راحت بود اما الان که اینجا به عنوان مادر ایستادم سنگینی و مسولیت تربیت و رفتار .سالم بودنت و رو شونه هام حس می کنم احساس می کنم باید نه برای اینکه فرد انسانی تو جامعه باشی بلکا برای خودت روحت و جسمت سالم زندگی کنی و سنگینی رو دوشم حس میکنم.....
شاید قبلا تو این چند سالی که زندگی مشترکی با محمد داشتم این احساس مسولیت نداشتم فقط فکر شادی مهمونی بزن برقص بریز بپاش بودم.....
اما الان مسولیت تو تربیت تو و راحتی پدرت خونه زندگی و کارمو دارم احساس می کنم دیگه اون الناز نیستم که بی پروا زندکی می کرد حتی تو کارم احسام مسولیتم بیشتر شده
باید فکر کنم به همه چیز
تو این چند وقت که وقت ندارم و باید همه جیز به نحو احسنت انجام بدم یاد فیلم دوزن نیکی کریمی میافتم که می گفت خدایا چقدر کار دارم اره خدایا جقدر کار دارم ....... و چه حسی هست خدایا