عید 91 با بنیا
ا
داری مات مبهوت نگاه می کنییییییییییییییییییییییییییی
اخرین روز کاری مامان 27 بود ......
سریع اومدم از خونه مامان برداشتیم تو رو که بریم خونه خودمون اخه مامان بزرگ اینا می رفتن مسافرت
بعد از 3 ماه با من تنها شدی اخه توی این 3 ماه من اونجا بودم و همه از تو نگهداری می کردن .
اومدیم خونه که تو تنهای رو حس کردی و کلی بهونه گیری کردی همش می خواستی باهات بازی کنیم
یه سفر هفت سین خوشکل درست کردیمو سبز ی پلو...... کلی عکس گرفتیم
روز اول عید رفتیم خونه اقا جون عمه ها و بچه هاشون دختر عمه ها بابا اومده بودند و شما هم نتونستی بخوابی و هم غریبی کردی بابا هم رفته بود سر کار کلی گریه کردی یه4 5 ساعتی بابا اومد سریع برگشتیم کرج منم اونجا با تو گریه کردم دیگه بی طاقت شده بودم خسته
روز دوم هم رفتیم خونه مامان بزرگ عمه مهتاب مامان بزرگ هم بهت عیدی دادن و اونجا کلی شادی کردی
روز سوم رفتیم خونه عمه مریم مهناز مهین جون اونجا هم کلی عیدی گرفتی خیلی بچه خوبی بودی ولی نمی دونم چرا خوابت می یاد گریه می کنی و جیغ می زنی از ته سرت
خونه خاله شیما هم رفتیم که شما اینقدر گریه کردی که ما سریع اومدیم خونه خیلی بد گذشت خیلییییییییییییییییی