خستگی خستگی
وفتی وسواس می گیری دیکه نمی دونی جیکار باید بکنی
دیرزو 25 بود من کارگر داشتم کل خونه رو خونه تکونی کردیم ولی چی بگم بخدا که تو نمی زاشتی تگون بخورم داستان شده همش برای همچی گریه میکنی یعنی چی می خوام عوضت کنم گریه میگنی می خوای مام زیر بغل بخوری نمی زارم خلاصه اینکه کلی لوس شدی و من واقعا نمی دونم جیکار کنم همه چیز هخونه رو می خوام عوض کنم وسواس گرفتم که چیکار کنم اصلا به همه چی وسواس گرفتم و این دارهخستم میکنم و فقط قهوه می خورم تا خستگی من بره دیروز بعد از کلی اذیت با خاله ارزو دایی امین سوار موتورت کردی رفتیم وسایل هفت سین بخرمی اینقدر ازیت کردی بادکنک خریدم برات می رفتی تو مغازه دست می کردی تو اب جوب وایییییییییییی که جقدر حرص دادی منو مامان فاطی چون عید خیلی ومهمون دارهو همه خاله ها با عمه سلمی میان کلی کار داشت و نمی تونست تو رو نگه اینقدر ازیت کردی که دیکه نمی دونستم جیکار کنم ................. خیلی دوست داشتنی شدی اما خیلی شیطونی از سر کنجکاویت خیلی ازیت میکنی خیلی دوستت دارم اما نمی دونم جیکار کنم که بتونم برای خودم هموقت بزارم و بتونم به خودم زندکیم برسم حتی وقت ندارم به خودم فکر کنم و بشینم خونه تکونی دلمو بکنم بابایی هم کلی خستست اونم به استراحت نیاز داره امیدوارم عید بتونیم به خودمون برسیم استراحت کنیم از این وضعیت خستکی نجات پیدا کنیم و مامان بابا خوبی برات باشیم