بنیابنیا، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 13 روز سن داره

بنیا دختر بی همتای من

شکر خدایا

  بازم شکر خدایا که هروز صداتو میشنوم سالمی راه می ری می خندی گریه می کنی نمی خوابی ...... عاشقتم وقتی تلفن دستت می گیری میگییی الوووو باجی ساعتها با موجود خیالیت دور خونه راه میری.... حرف می زنی .. می خندی ورزش می کنی .تلویزیون می بینی .... عاشق این عالم کودکیم می خوام همه دنیا رو بدم برم تو دنیای تو تو رویای تو که روز به روز شاهد بزرکتر شدن دنیاتم یه دنیای ساده بی غل غش پر از کنجکاوی پر از عشق همیشه شاد بدون انتقام کینه همیشه دوست داشتنه داخلش دخترم برای اینکه بتونی همیشه شاد باشی تمام تلاشمو می کنم مامان ...
26 دی 1391

16 ماه شدن بنیا جون و خاطرات دی ماه

دیگه بزرگ شدی کلی حرف می زنی تند تند منظورتو به من می فهمونی و من عاشقتم از روزی که از بیمارستان اومدی توهم تب دارم همش چکت  می کنم از ترس تب 40 درجه  تو این ماه تولد خاله ارغوان و مامانم و خودم بود دیشب با خاله ها عمه تولد گرفتیم برای من  خیلی خندیدم عمه مهتاب شب پیش خاله ارزو اینا خوابید   ساندویج ایدا خریدیم بی دردسر  شب قبلشم عمه مهتاب برام کیک گرفت یه کلاه خوشکل مامان فاطی اینا رفتن پیش مادرجون و تو این چند روز مامان بابا خاله ارزو و ارغوان نکهت داشتن  دایی امین هم شب می اومد پیش ما برای شام نهار هم یه کم ناراحتیش کم شه خیلی ناراحت و غمگینه تو این مدت دوستهای بابا رو دیدیم رفتیم خونه خاله ...
25 دی 1391

شب یلدا خوب و بستری شدن بیمارستان بنیا جونم

پنج شنبه ظهر خونه خاله شیما دعوت بودم چون ندا دوستم از استرالیا اومده بود می خواستیم بریم پارمیس 7 ماهه رو ببینم که چقدر خوشکلهههه رفتم تل و هد بندی که برات از نی نی بافت سفارش دادم گرفتم که زیادم راضی نبودم بعد اومدم لباساتو عوض کردم رفتیم خونه شیما کلی شیطونی کردی منم کلی با دوستام حرف زدم    تو و پارمیس   پارمیس مثل تو خیار دوست داره    بعد اومدیم خونه تو کلی بازی کردی غزا خوردی خوابیدی اماده شدیم برای شب یلدا   د داستان ماست خوردن تو که بخاطر شما همه خونو رو رو فرشی کشیدیم بعد رفتیم خونه مامان فاطی چه باسلیقه خوشمزه بود اتیش سوزندی خیلی راه رفتی بازی کردی هر چی تونستی خوردی م...
9 دی 1391

15 ماهگی و یه عالمه کار جدید

اخر سال میلادی 2012  شده کلی کار جدید و کلی تغییرات تو کارمون ایچاد شده بخاطر تحریم ها  وقت نکردم بیام از کارت بنویسم برات  چند وقت پیش اوینا جونی اومده خونمون ظهر نهار رفتیم جاده چالوس بعدش هم به صرفه چای اومدن خونه ما کلی عکس گرفتیم ازتون کلی با هم بازی کردید انیتا هم از بندر عباس اومده کلی با او ن بازی کردی تو خونه مامان جون قربونت برم که اینقدر تنهایی نی نی دوربرت نیست که بازی کنی خیلی شیطون شدی و عاشق بیرون رفتن اما  هوا سرده سرده نمیشه بیرون بردت از خونه فرار می کنیییییییییی  همش دوست داری بری تو راه پله ها و بری بالا پایین بیجاره مامان و بابام از کمر درد عاصی شدنت اینقدر تو شیطون شدی یا همش راه میری یا...
27 آذر 1391

ششمین و هفتمین دندون

این چه اوضاعی دهنه بنیا بیچاره داغونه از همه جا ابسه زده 2 تا دراومد بازم داره در میاددددددددددددددد عجبا  این بچه داری عجب معقوله سختیه ؟ به نظرتون تا کی سخته .......؟  بلا شدی در حد زیاد  حموم نمیااااااااااااااااااااااااااای  سه روز روزی 2 سه بار لختت می کنم ببریم حموم کلی بازی در میاری در حد زیاد از در حموم فرار می کنی دیروز بردمت خونه مامانم با بابام خاله ها و بردیمت حموم باز فرار کردی الان من سر کار م خاله ها زنگ زد با گریه التماس بردنت حموم مامان جان شپش می زنی هااااااا عاشق لب تابی دیروز از سر کار اومدم با عمه مهتاب مامان بزرگ اینا رفتیم رستوران قربونت برم اینقدر اذیت کردی هیچی نفهمیدم از خوردن همش ر...
12 آذر 1391

عکس راه رفتن بنیا و مهمونی ها ...........

این کفشا رو خاله اذین جون خریده برای تو اوینا با هم این کفش راه افتادی دستش درد نکنه     خونه خودمون همراه با مامان بزرگها عمه دایی خاله خیلی خوش گذشت عکس نمیشه گذاشت بعدا تو البومت ببین دخترم  درحال اذیت بابا رضا گاز می گیری و کتک می زنی نمی دونم چرا درحال پیدا کردن مورچه تو رستوران رستوران ملل دیگه ازت نمیشه عکس گرفت اینقدر که شیطون شدی و عکسا خوب نشدن فقط یادگارین   دست مامان و بابای من درد نکنه که باعث راه رفتن تو شدن چون تو همش توی روروک بودی و اصلا 4 دست و پا نمی رفتی اینم داستانهای راه رفتن بنیا و مهمونی اش دخترم به هر مناسبتی کلی مهمونی داره........... ...
8 آذر 1391

راه افتادن بنیا جونم جمعه 3/9/1391 و پنجمین دوندون

جمعه صبح که پا شدم سریع 3 تا غذا درست کردم .... اخه شب جفت مامان بزر گ را با خاله ها دایی وعمه خونه ما دعوت بودن شب قبلش که دوستام اومده بودن کلی خندیده بودیم  پیتزا گرفتم از بیرون ....... ولی تو مگه می زاشتی زنگ زدم به مامانم گفتم بیا بنیا رو ببر تا بتونم کار کنم مامان اومد دنبالت من مثل جت تمام کار و کردم و رفتم حموم خوابیدم   محمد که  اومد من بهش گفتم برو بنیا رو بیار از خونه مامانی وقتی رسیدی مامانم سریع زنک زد گفت باید شیرینی بدی اخه بنیا کامل راه افتاده منم فکر کردم مثل همیشه است دستو  گرفتم ول کردم دیدم مثل یه عروسک راه میری اره مامان جون راه افتادی  دست مامان بزرک بابا رضا درد نکنه اونا باعث راه ر...
6 آذر 1391

همین طوری

چه حسی حس عحیب من  من من من  بهش فکر کردید عمیق ؟ خیلی وقته من با منم درونیم تنها ست یه الناز با الناز واقعی  با هم حرف می زنیم با هم راه می ریم همه جا با منه الان که فکر میکنم چه خوبه یه دوست دارم اونم الناز  امروز دوستام دعوت کردم بیام پیشم همش در تلاش اینم بتونم مثل قبل باشم اصلا مثل قبلا نیستم نمی تونم درست این زندگیو هندل کنم به قول خارجی ها همش کار کار کار  همه توقع دارن بنیا رو ببین اما وقتی می ام از سر کار خسته خرابیم یا له بخاطر بی خوابی بینا دیشت 4تا 6 صبح بیدار بود قبلشم 5 بار پا شد ساعت 7 هم اومدم سرکار  دیگه جونی ندارم برای براورد کردن خواسته های بقیه که البته حق دارن منم حق دارم ندار...
2 آذر 1391