بنیابنیا، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 13 روز سن داره

بنیا دختر بی همتای من

این بی خوابیهای تو

وقتی بدنیا اومدی قبل از اینکه زردی بگیری شب اول خوابیدی بعد دیکه من با خواب خداحافظی کردم تا همییین الان   خدایا شکرت  اصلا نمی دونم این بی خوابی چی هست تو بچها فقط یادمه که دبی رفتیم یه شب 2 بار پا شدی و همین 3 هفته پیش که 1 بار پاشدی که مثل رویا بود همین دیکه تموم ..................... همه به من می گفتن 40 روزش بشه بزار خوب میشه ........  بعد گفتن 2 ماه نه 6 ماه نه 8 ماه بعد از یکسال شما ماه دیکه یکساله می شی ولی خوب چی شد تو که خوب نشدی نمی خوابی درست که  ر  شبها که می خوای بخوابی یه نیم ساعتی رو پام تکونت می دم و باصدای سشوار یعنی باید سشوا روشن باشه تا گریه نکنی و سعی کنی بخوای اینقدر خودتو بزور بلند...
21 شهريور 1391

روزهای عجیب غریب سخت برای مامان بزرگم

امروز دیگه از دست این دنیا شاکی شدم  پریشب مامانم اینا بابا خاله هات رفتن مشهد اخه مادرجونم هر روز حالش بدتر میشه  تو تنهاشدی به پرستارت گفتم بیاد خونه خودم مامان بابا محمد با عمه مهتاب هم اومدن اونجا که تو با پرستارت تنها نباشی تا مامانم بیاد  حالا از مادرجونم بگم اصلا دوست دارم از خاطراتم بنویسم بهتر ین مادر بزرگ دنیایی بخدا یه خونه ویلایی داشت با یه عالممممممممممممه درخت ما کلی نوه بودیم که همه جور بازی اونجا مییکردیم تو حیاط خونه می ساختیم با اجر و خونه درختی درست میکردیم بالای اون درخت انااااااااار کل دیوارهای حیاط با گواش نقاشی می کردیم .........شبها همه با هم تو حیاط می خوابیددددددددم هنوزم بوی تخم مرغ محلی نون محل...
19 شهريور 1391

11 ماهگی بنیا و عکساش

وقت نمی کنم یه سر بیام برات عکس بزارم  بالا خره داری تلاش می کنی 4 دست و پا بری یه کم دیررررررررررره  وای نگو که هنوز غریبگی میکنی من هیجا نمی توم ببرمت اینم عکسات که همه رو بابا از ت گرفته                            ...
4 شهريور 1391

11 ماهگیت مبارک 26/5/1391

روزها مثل برق باد می گذره شما وارد ماه 11 زندگیت شدی ........... 10 ماه تمام باهم بودیم با هم بودیم و هر لحظه از وجودت لذت می برم و خواهم برد هیچ حسی قشنگ تر از عشق من به تو نیست واقعا با تمام وجودم حس مادر بودن رو درک می کنم مادر .............................. مرسی خدایا   یه مدت برات چیزی ننوشتم اسباب کشی کردیم خدا رو شکر عمه مهتاب خاله ارغوان و ارزو کمک کردن زود تموم شد که چه سخته این اسباب کشییییییی  اتاقت چیدیم از اون اتاقت بزرگتر از جادار تر هر روز میای با روروک تو اتاقت برات جالبه اتاقتو دوست داری اما تختو نه    تو این مدت عمه ارزو از بند رعباس اومد ما باهم تو و انیتا را بردیم عکاسی که مامان از نی نی سایت پیدا ...
26 مرداد 1391

اولین روز تنها خوابیدن دخترم تو اتاقش 21/5/1391

    دیروز بابایی اتاقت مرتب کرد و بالسا نیومد وصل کنه بابا خودش مجبور شد وصل کنه بعدش من تا ساعت 7 اتاقت تمیز کردم نمی دونی که کلی از وسایلت و کفشات که از کانادا عمه مرجان فرستاده بود همه تنگ شده بودند همه لباسات این همه .......................  در ضمن اینکه کلی کفش لباس بود که جمع کردم از کوچیکیات و اینکه دیگه تصمصیم گرفتم شما شب تو اتاق خودت بخوابی که اینقدر لج بازی کردی خودتو به این ور اون ور زدی غش کردی سیاه شدی در یک دقیقه اوردمت پیش خودم از فردا شب تلاش شروع می شه  ...
21 مرداد 1391

شروع 10 ماهگی و اولین مروارید شما ساعت 9:00 24/4/1391 دیده شد

امروز که رسیدم خونه خاله ارغوان اومد گفت الناز بدو که بینا همه بدنش ریخته بیرون من و بابا محمد که تازه از سر کار اومد ه بودیم هراسون بردیمت پیش دکترنیک جو اول بگم قدشماا 72 وزن 9200 واینکه هنوز یک کم ملاجت پهنه  این از تغییرات 10 ماهگی   گفت وزنت نرماله کم نیست  گفت که شما حساسیت شدید داری به هر چیزی گفت من دیگه گرمی نخورم تو هم همین طور تمام سینت و پشتت ریخته بود بیرون ماه گرفتگی پشت سرت  هم بدتر شده  قرمز قرمز  خیلی صحنه بدی بود گفت که یکسری دارو ساختگی می ده و یه کرم برای بدنت  شیر خشکتم باز کردم بیومیو پلاس 2 گفت حموم هر روز بدون صابون شامپو خیلی  تو مطب بهمه می خندیدی فریاد قهق...
24 تير 1391

ازمایش 6 ماهگی برای رویان و بند ناف

امروز بعد از 3 ماه تاخیر بالاخر ه رفتم ازمایشهای مربوط به رویان دادم که بند ناف عشقم وارد فایل اصلی بشه تا به خانومه گفتم می خوام ازمایش ایدز بدم همه بر گشتن منو نگاه کردن و گفتن کارت شناسایی داری من خندیدم گفتم بلههههههههههههههههه نترسید بابا ایدز ندارم برای موسسه رویان می خوام  بعد رفتیم سر اغ از مایش ادار شما که دکتر یه ماه پیش داده بود با کلی دنگ فنگ با پرستار ازت ادرار گرفتیم خوشحال رفتیم از ما یشکاه اون هم گفتن خانوم این ازمایش باید حتما استریل باششششششششه منم 2 دست از پا دراز تر فهمیدم که این پروزه ادامه داردددددددددددددددددد داریم اسباب کشی می کنیم من خیلی ناراحتم چون ماها کلی برای اتاقت تلاش کردیم کاغذ دیواری موکت خاصو اص...
19 تير 1391

این روزها تیر 91

هوا گرم شده حسابی  کار خاصی که نمی کنی نه تکونی به خودت نه 4 دست پا نه تلاشی نه دوندنی قرار برات مهمونی دندونی بگیریم اگر دندون در بیاریییییییییییی اوضاع دلار خرابه بابایی حسابی گرفتار کار دلار و................................. خستس حسابی      ساعت کار پرستارتو عوض کردم 10 تا 3 چون مامان فاطی که خونست قبلش تو رو نگه می داره بعدش هم نگه می داره 3 تا6  اینجوری بگم بزرگترین مشکل زندگی من خوابته می زاریمت  تو پتو د تکونت می دیم دیشب بابا از سرکار اومد باهات بازی می کرد تو باصدای بلند می خندیدی ما همه کیف می کردیم باهات زنبور بازی می کنه تو میشی زنبور دوره خونه می چرخونت تو هم حسابی حال می کنی  ق...
11 تير 1391

9ماهگی بنیا و اولین بازی بنیا و اوینا 25/3/91

بابایی ودوستاش تو جاده چالوس        بابارضا که همیشه تو رو اروم می کنه        تولد اوینا    دختر خوشکلم 9 ماه شد که بامایی من و بابابیی همه از اومدنت خیلی خوشحالیم  بریدیمت دکتر اقای دکتر گفت که شما خوب وزن نگرفتی وزنت 8550قدت 73 ولی نمی دونم چیکار کنم توپولی تر بشی تو ................ هیچ کار جدید ی نمی کنی ..............ای تنبل  با دوستای بابا رفتیم جاده چالوس تو اوینا باهم بازی کردید اما تو اینقدر بهانه گرفتی که هیچ از اون شب نفهمیدم بعدش خوابت گرفت و من تو ماشین تنهایی شام خوردم  تولد اوینا که هم از سر و...
26 خرداد 1391