بنیابنیا، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 10 روز سن داره

بنیا دختر بی همتای من

خستگی خستگی

وفتی وسواس می گیری دیکه نمی دونی جیکار باید بکنی  دیرزو 25 بود من کارگر داشتم کل خونه  رو خونه تکونی کردیم ولی چی بگم بخدا که تو نمی زاشتی تگون بخورم داستان شده همش برای همچی گریه میکنی یعنی چی می خوام عوضت کنم گریه میگنی می خوای مام زیر بغل بخوری نمی زارم خلاصه اینکه کلی لوس شدی و من واقعا نمی دونم جیکار کنم   همه چیز  هخونه رو می خوام عوض کنم وسواس گرفتم که چیکار کنم اصلا به همه چی وسواس گرفتم و این دارهخستم  میکنم و فقط قهوه می خورم تا خستگی من بره دیروز بعد از کلی اذیت با خاله ارزو دایی امین سوار موتورت کردی رفتیم وسایل هفت سین بخرمی اینقدر ازیت کردی بادکنک خریدم برات می رفتی تو مغازه دست می کردی تو اب جوب...
26 اسفند 1391

حالو هوای عید

روزه سرسختانه فکر می کنم چه جوری یه مامان خوب باشم و استعداد تون پرورش بدم اما وقت کمههه  سعی کردیم با بابایی ببریمت پارک سرزمین شادی و پنچ شبنه از ساعت 3.30 بردمت بیرون برات کفش خریدم و لباس خونه سوار ماشین شدی تو پاساز مهستان گردش کردی پاپ کورن خوردی و کلی تاب تاب عباسی کردیش فرداش خاله دایی به صرف شامو فیلم اومدن خونمون و قلبش ما تو رو بردم سرزمین شادی کلا روزهای خوبی حال هوای عید غیز از اینکه یه برف غیره منتظره اومد کل شکوفها مردن فکر کنم   وکلی گرونیه و روز به روز هم بدتر میشم و خدا رو شکر می کنم که من و بابای تلاش می کنیم زندگی خوبی داشته باشیم و تو  راحت باشی  عید همه خاله ها از مشهد کرمان و عمهه سلمی میان خ...
20 اسفند 1391

حس جدید من ....... و اینکه شما دیشب کامل تو تخت خودت خوابیدی هورااا 12.12.91

4 شنبه از سرکا ر اومدم احساس کردم تو تنهاییی حس نبودن من با این حالی که خسته بودم سریع لباسامون پوشیدیم دوتای زدیم بیرون رفتیم مغازه دیدن و اولین بار سوار تاکسی شدیم باهم و من برات بستنی خریدم و رفتیم مغازه اسباب بازی فروشی یه گوشه وایستادم و گذاشتم خودت انتخاب کنی و تو عاشق ماشینی نمی دونستم ماشین خریدم 3 تاااااا بعد برات اخونه چادری کالسکه و عروسک خریدم کلی خوشحال بودی کمک کردم از پله های مغازه بیای ی پایین بعد از اون بود که نگات می کردم و تو تو این هوای خوب که باد خنک می خورد بهمون غرق شادی بچه گونه خودت بودی و کلی از دیدن مغازه ها شاد بودی مااشینتم گرفته بودی دستت از خودت چدا نمی کردی رسیدیم پارک گذاشتم اونحا بدوی برای خودت این حس من ک...
12 اسفند 1391

ایده وبلاک از کجا اومد؟.

یه روز تصمیم گرفتم تمام خاطرات بنیارو براش بنویسم و از دوستای نی نی سایت فهمیدم که میشه وبلاک درست کرد اول توی بلاگفا درست کردم بعد مریم مامان پندار بهم یاد داد که بیام نی نی وبلاگ مرسی ازمامان اروین و مامان ارشین که منو دعوت کردند امیدوارم در اینده خاطراتو بخونی کلی حال کنی  ازمامان مریم مامان پندار و صفورا مامان اوا وزهرا مامان مه سما .و اذین مامان اوینا دعوت میکنم بوس به همه دوستام  ...
10 اسفند 1391

خروسک گرفتن شماو خاطره تلخ زندگی دایی5/12/1391

پنج شنبه کلی مهمون داشتم و تو کلی بیحال مرییض بودی سه شب نخوابیده بودی از سرکار که اومدم رفتم خونه مامانم که بیارمت خونه خودم خاله ارغوان و عمو امیر حسین اونحا بودن نهار خوردیم اونا رفتن با خاله ارزو مهمونی تهران ما موندیم تو خونه و تمیز کاری شب صدات در نمیومد بابا با عمو احسان بردت دکتر گفت خروسکه دگزامتازون زدی انتی بیوتیک ............................... منم ازت گرفتم مریض بی حالم کلی  دیرزو شنبه نرفتم سر کار دایی امین و خاله مهدیس دیروز از هم جدا شدند خیلی تلخ بود نمی دونم چی بگم تلخ  ...
6 اسفند 1391

پایان 16 ماهگی و ........

از اتفاقات مهم این ماه این بود که خواهرم عقد کرد خاله ارغوان 27 بهمن عقد کرد یه مهمونی عقد کننون داشتیم کلی خندیدم رقصیدم خاله ارغوان هم کلی خوشمل شده بود خوشحال بود البته همه ما گریه کردیم لحظه عقد مادرجون هم سر عقد بودند تو هم با دوستت ستایش کلی بازی کردی کلی اذیت کردید منم یه عالمه کار داشتم نمی تونستم به تو برسم خانواده داماد جدید هم خیلی باحالن و خوب مهمونی دورهمی رفتیم خونه دوستامون خونه خاله ازین اینا رفیتم مهمونی ولنتاین و من و بابا رفتیم مهمونی همکارای من روزهای خوبی  مبل جدید خریدم هنوز وارد خونه نشده شما دکمشو کندیییییی  فعلا هم جا امن و امانهههههه  هم با هم خوب و دوست    شما واقا ارش و ما...
30 بهمن 1391

بله برون خاله ارغوان و داستانهای این ماههههه

بابا محمد رفت دبی و من و تو 4 روز تنها بودیم به بتول خانوم گفتم اومد و همه خونه عین دست و گل شد   چه فایده؟  تو این مدت خاله ها پیشم بودند و باهم شبها خوش بودیم و تو هم حسابی با خاله ها ت حال می کنی  بابا چون 4 شنبه ساعت 4 صبح رسید کلی تو این مدت دلمون براش تنگ شده بود منم صبح 7 صبح رفتم سر کار تو موندی که بابا تو رو اورد خونه عمه مهناز کلی بچه خوبی بودی با پسر عمه هات گلی خندیدی اما همه از 20 سال بزرگترنو...... کلی خندیدم برای عمه مرجان تو کانادا عکس فرستادیم ساعت 5 از خواب بلندت کردم تو اون بارون بردمت عکاسی سها که وقت گرفتم بودم خیلی خوب بود هم رفتارشون هم حرفهای تر از عکاسی زویا بود .بعد تو بارون برگشتم خونه ...
18 بهمن 1391

اومدن مادرجونم

مادرجونم اومده خونه ما و نوبت ماست ازش نگه داری کنیم دست خاله هام درد نکنه که تو این مدت طولانی اینقدر قشنک از مادرشون نگه داری کردن مادرچون الان یه پاشو قطع کردند به خاطر مشکل عروقی و بخاطر بیهوشی که گرفته خیلی ضعیف شده و حتی راه نمی تونه بره مامانم براشون لگن میزارن  وقتی در باز کردم برم دیدنش یه حس خاصی داشتم که می خواستم ببینمش نمی دونستم خودمو چه جوری نشون بدم و اون نفهمه من ناراحت هستم در اتاق باز کردم قلبم می زد اروم نگاش کردم چقدر تو این چند وقت پیر شده بوده بود چقدر سختی کشیده بود جقدر اتاق عمل رفته ..........تو نگاهش یه غم خاصی بود انگار روی چشمش یه هاله غم بود پریدم بغلش کردم دستاشو بوس کردم دستای که تا چندین سال پیش یه زن...
9 بهمن 1391