بنیابنیا، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 14 روز سن داره

بنیا دختر بی همتای من

روز پدر

من وبابایی از سال 83 زندگی مشترکمون شروع کردیم خیلی روزهای خوبی باهم داریم خیلی  تو که اومدی دیگه خوشبختیمون کامل شد . می خواهم من از بابات برات بگم : یه مرد خوش تیب مهربون مصمم و هرکاری که بخواد می تونه انجام بده من قبولش دارم خیلی واسه منو و تو هم خیلی تلاش میکنه یه انسان کامله باجذبه ا ما خیلی مهربون دختر م همیشه باید قدرشو بدونیم روزش مبارک بابت همه تلاشهای که می کنی و می دونم خیلی خسته ای ممنون بااینکه8 ماه که نه درست غزاخوردی نه تفریح و همش خستگی بوده روزت مبارک  روز بابای خودم هم مبارک بابا رضا هم بهترین بابای دنیاست    تو وبابا (2 ماهگیت ) ...
21 خرداد 1391

تعطیلات خرداد

  منو بابایی تصمیم گرفتیم که بریم شمال با دوستای بابا که نشد بعدش خودمون دوتای قصد رفتن کردیم یه هتل گرفتیم انزلی رفتیم تمام راه تقریبا می خوابیدی اگر  هم که بیدار بودی همش از من می خواستی که بغلت کنم منم سعی خودمو می کردم حسابی بغلت می کردم که مبادا ناراحت شی شماااااااااا  بعدشم هم که هر روز صبح بابا تو رو می برد کنار دریا خیلی بازی می کردی خیلی ناز شدی هر جا می ریم همه می گن چه بچه بامزهای ای جانم  البته اونجا که بودیم خاله ازین  و عمو احسان اوینای نازمون هم اومدن خونه دوستاشون ما هم یه 2 روزی با اونا بودیم قربونه تو و اوینا برم تو اوینا 4 ماه تفاوت دارید من وازین دوران حامگلیمون باهم بودیم خیلی روزهای خو...
18 خرداد 1391

8 ماهگی بنیا و حس عجیب غریب مادر شدن و دردودل من با تو

الان که دارم مینویسم جمعه 5/3/1392 شما یه هفته هست که وارد 8 ماهگی شدی نمی دونی که یه فامیل تو بهم ریختی هیچکس نمی تونه به کارش برسه  حس عجیب من اینه  بعضی موقع ها فکر می کنم که تو رو از سر خودخواهی اوردم تو رو از 3 ماهگی گزاشتم اومدم سر کار حتی وقتی شبها بر می گردم نمی تونم اونجوری که باید در خدمت تو باشم کار بارم زیاده خیلی   من و بابا فقط کار میکنیم کار کار کار کار قبلا از این که تو بیای تفریحم.ن خیلی زیاد بود اما الان اونم نیست  برات تعریف می کنم مامان برای این که بتونه یه زن موفق  باشه خیلی زحمت کشیده خیلی تلاش کرده و از وقتی که یادمه دوست داشتم مستقل باشم با اینکه بابایی مرد خیلی خوبی هست اما من بای...
5 خرداد 1391

اولین باری که گفتی بابا 17/2/1391

    دیشب داغون خسته از سر کار اومدم نمی دونی چقدر بدنم درد میکنه اخه مامان جان من باشگاه هم میرم که شاید لاغر شم بعدش هم با بابای رفتیم مرغ خریدیم که براش غزای که دوست داره بپزم البته خونه بابا رضا بودیم و یه ابگوشت خوشمزه داشتیم بردمت حموم وشروع کردم به کار کردن یه دفعه از ساعت 9 شروع کردی به حرف زدن تا ساعت 12 همش گفتی بابا نمیدونی که چقدر ناز می کفتی بابا دلمون غش می رفت می خواستم برات بمیرم بخدا ...
26 ارديبهشت 1391

7 ماهگیت مبارک

  شما رفتی تو هفت ماهگی دیروز من و بابایی مرخصی گرفتیم رفتیم واکسن 6 ماهگی زدیم نمی دونی خودت که چه گریه ای کردی من و بابا داشتیم می مردیم اون قطره استامینوفن هم بزور می خوردی دیگه گریه می کردی تب کردی منم شب نخوابیدم تا صبح و  عصر با خاله ارزو بردیمت بیرون قربونت برم دخترم عاشق بیرون رفتنی می میرم برات که ذوق می کنی خیلی دوست دارم بنیا عشقمی 7 ماهگیت مبارک ...
16 ارديبهشت 1391

یه روز خوب 8/2/1391

عمو علی رضا از ترکیه اومده بود می خواست شما رو ببینه  من مطمئن بودم که تا برسیم خونه مامان  بزرگ شما دوباره گریه رو شرو ع می کنی و  غریبگی یه جورایی من حرص می خورم تو این 6 ماه 2 هفتگی نشده  یه بار تو به عمه مهتاب مامان بزرگ بخندی یا خوابت میومده یا غریبی کردی ولی امروز عالی بودی کلی می خندیدی کلی شادی کردی بغل همه هم رفتی من کلی خوشحال شدمممممممممممممممممممممممممممم       ...
16 ارديبهشت 1391