بنیابنیا، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 13 روز سن داره

بنیا دختر بی همتای من

اولین مسافرت بنیا به دبی

ما با عمو احسان اینا و دوست صمیمیت اوینا تصمیم گرفتیم عید از 8 تا 13 بریم دبی به به چه دبی بشه  باشماها  روز اول که رسیدم تو اوینا بخاطر بی خوابی شب که 4 صبح رفتیم فرودگاه همش خوابیدید عصر هم رفتیم بیرون گردی تو خیلی ذوق می کردی که می رفتی پاساز  باهاتون پارک ابی هم رفتیم بابا عمو شما 2 تا رو نگه داری می کردن من و خاله اذین می رفتیم اب بازی بعد بابا اینا خیلی روز خوبی بود تو اون هوای گرم شما دو تا رو زیر یه درخت خوشکل خوابونده بویدم و مواظب بودیم گرما زده نشید کلا مسافرت خوبی کلی برات لباس خریدم خیلی بچه های خوبی بودید    دوست دارم    ...
15 ارديبهشت 1392

ادامه تولد بنیا با برو بچه های نی نی سایت

خوب مامانی من تمام دروان باردای رو با دوستام تو محیط مجازی نی نی سایت گذروندم هر روز تو ی اون محیط با هم درو دل می کردیم بعد که شماها بدنیا اومدیم تصمیم گرفتیم همدیگر رو ببینیم از محیط مجازی بیام بیرون بجه ها مهمونی می گرفتنداما نمی شد من برم تا اینکه بالاخر ه در تولد دست چمعی شما در play house خیابون فرشته همدیگر رو دیدیم خیلی روز خوبی بود اینم چند تا عکس       بابا ها خخ    مامانا               شب هم رفتیم خونه تولد سورپریزی بابا محمد بود کلی خوشحال شد کلی خوش گذشت    جای نیر ارین  و مریمو پندار و صبا و نیوشا و ای ...
15 ارديبهشت 1392

18 ماهگی و واکسن همراه با ماموریت شیراز من

این واکسن هم خوبه هم بده خدا رو صد هزار مرتبه شکررررررررررررررررررررررررررر که تموم شد که تا 6 سالکی دیگه نیست خدایی من دیگه نمی کشم برم واکسن بزنی طبق همیشه کلی تحقیقات کردم و از این از اون که ببینم این یکی چطوره فهمیدم که یه کی تب می کنه یکی نه  مرخصی گرفتم چون فرداش باید می رفتم 2 روزه شیراز طبق همیشه تصمیم گرفتیم از شیر بگیرمت که دیگه خوابت تنظیم بشه امپول زدیم شما که همین چوری گریه می کنی ولی دیگه داغون گردی منوووووو اومدیم خونه تب داشتی  ولی نه زیاد مراقبت بودم اینقدر زور گو شدی که حتی نمی شد بهت استامینوفن بدم با گریه کبود می شدی وووو............... فرداش من  رفتم شیراز ماموریت بابا و مامان بزرک ازت نگه داری کردن شیرا...
15 ارديبهشت 1392

تولدت مبارک عشقم

یک سالت شد باورم نمی شه انگار همین دیروز بود که صبح رفتم بیمارستان چه استرسی داشتم خدایا دارم مادر می شم انتظار داشت تموم میشد  یه حس غریب داشتم نفسم نمی تونستم بکشم دیکه اینقدر توپول شده بودم شب قبلش اصلا نخوابیدم خاله شیما ارغوان ارزو دایی امین مامان بزرگ مادرجون عمه مهتاب خاله مهدیس خاله عاطفه خاله پریسا خاله ازین اوینا گلییییییی دایی مهدی خانم رضایی روشنک المیرا همه اومدن دیدنت وقتی بدنیا بودی یه دختر سفید پرمو بودی دکتر گفت جه توپول خوشکلی هیجوقت یادم نمیره لبات مثل انار قرمز بود حس مادر شدن استرس که مسولیت یه مو جود چدید با من محمد الان که دارم می نویسم سر کارم یک سال گزشته و تو داری بزرک می شی دوست دارم انسان باشی و همیشه یاد ب...
15 ارديبهشت 1392

داستانهای تولد بنیا خانوم

اول از همه از خدا ممنونم که یه دختر عین تو بهم داده و ازخوشحالی کلی خوشحالم اول تصمیم داشتیم که تولد 100 نفری برات بگیرم اما بعدش به این نتیجه رسیدیم که بزاریم وقتی خودت فهمیدی و کلی ذوق کنی چون مامان فاطی همیشه برای ما تولد می گرفت که خیلی ذوق می کردیم یادش بخیر همه خونه رو برامون تزیین میکرد با چه سیلقه ای شام درست می کرد اونم چند رقم..... خیلی باسلیقه است حتی همین الان همه فامیلو دعوت می کرد یادم چه ذوقی داشتم واسه کادوها بابام فیلم بردار هم می گفت از اون تولد هااااااا می شد برای همهون می گرفت هم امین من ارغوان ارزوووو دستش درد نکنه نمی دونم جه جوری محبتاشون جبران کنم واقعا حال نوبته من اره نوبت من که برای دختر م تولد بگیرم شادش ک...
15 ارديبهشت 1392

لنگکاوی رفتن من

  الان ساعت 4.15 تو شرکت نشستم به این فکر برم چی میشه تو جقدر بهانه می گیری  از دست خودم عصبانی به حرمت زن بودن این احساسات زیاد مسولیت رو با خودمون همه چا می کشیم به  زن یعنی تمام وجود مسولیت   اره نمی دونم به جی فکر کنم به این همه زحمتی که برای زندکی می کشم به تو که نمی دونم مادر خوبی هستم یا نه از اینکه خیلی موقعها همه وقتم برات نیست  سرکارم فکر 1000 جا بزرک کردنت واقعا فکر  میخواهد تو این غروب پاییزی چه دلتنگ شدم دلتنگ نبودنت 5 روز کنار خودم بغض گلوم فشار می ده اما باید یاد بگیرم یاد بگیرم که من یه زنم مسولیت شادی یه خونه با منه  وقتی از سرکار میام با یه بخونه شلوغ مواجه میشم شام تو و بابا...
15 ارديبهشت 1392

دوباره ماموریت مامان اونم ترکیه

سریع بهمون اعلام کردن که باید برای دوره 2 روزه بریم استانبول پروازمون 5 شبنه  8 صبح شب همه کارهای خونه رو کردم تمیز کاری غذا واستو کلا داشتم از خستگی می میمردم ساعت 4.3 پا شدم با اژانس رفتم فرودگاه با 4 تا از همکارام بودیم رفتیم تو ی هواپیما یه خانوم فرانسوی 3 تا پسر داشت شوهرش ایرانی بود عچیب بود چقدر راحت با بجه هاش برخورد می کرد حالا من می خواستم تو روببرم با هواپیما چقدر تحقیق گردم دارو بده برو بیا اون راخت می خوابید بازی می کرد و دل منو می برد اساسی رسیدیم کلاسمون فرداش بود رفتیم خرید کلی برای خودم و تو بابایی خرید کردم فرداش کلاس شب ش هم رفتم خیابان تقسیم وای چه هوای بود مردم شاد بی دغدغه بی استرس ولی ما همیشه نگرانیم همیشه چرا خد...
15 ارديبهشت 1392