بنیابنیا، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 5 روز سن داره

بنیا دختر بی همتای من

راه افتادن بنیا جونم جمعه 3/9/1391 و پنجمین دوندون

جمعه صبح که پا شدم سریع 3 تا غذا درست کردم .... اخه شب جفت مامان بزر گ را با خاله ها دایی وعمه خونه ما دعوت بودن شب قبلش که دوستام اومده بودن کلی خندیده بودیم  پیتزا گرفتم از بیرون ....... ولی تو مگه می زاشتی زنگ زدم به مامانم گفتم بیا بنیا رو ببر تا بتونم کار کنم مامان اومد دنبالت من مثل جت تمام کار و کردم و رفتم حموم خوابیدم   محمد که  اومد من بهش گفتم برو بنیا رو بیار از خونه مامانی وقتی رسیدی مامانم سریع زنک زد گفت باید شیرینی بدی اخه بنیا کامل راه افتاده منم فکر کردم مثل همیشه است دستو  گرفتم ول کردم دیدم مثل یه عروسک راه میری اره مامان جون راه افتادی  دست مامان بزرک بابا رضا درد نکنه اونا باعث راه ر...
6 آذر 1391

همین طوری

چه حسی حس عحیب من  من من من  بهش فکر کردید عمیق ؟ خیلی وقته من با منم درونیم تنها ست یه الناز با الناز واقعی  با هم حرف می زنیم با هم راه می ریم همه جا با منه الان که فکر میکنم چه خوبه یه دوست دارم اونم الناز  امروز دوستام دعوت کردم بیام پیشم همش در تلاش اینم بتونم مثل قبل باشم اصلا مثل قبلا نیستم نمی تونم درست این زندگیو هندل کنم به قول خارجی ها همش کار کار کار  همه توقع دارن بنیا رو ببین اما وقتی می ام از سر کار خسته خرابیم یا له بخاطر بی خوابی بینا دیشت 4تا 6 صبح بیدار بود قبلشم 5 بار پا شد ساعت 7 هم اومدم سرکار  دیگه جونی ندارم برای براورد کردن خواسته های بقیه که البته حق دارن منم حق دارم ندار...
2 آذر 1391

بهتر شدن مریضی بنیا

سلام دوستان وبلاگی خوبم مرسی از تماساتون و اس ام اتون ....... خدارو شکر بنیا خیلی بهتر و اینکه هنوز انتی بیوتیک می خوره داره 4 تا دندون باهم در میاره و خیلی اذیت میشه  بنیا به داشتن دوستان خوبی مثل شما افتخار می کنه نیر و صفوراو صبا و اذین مامان اروین و مامان ساینا و زهرا جون ..مامان اوینا مامان ارمان ..... میام با عکسهای جدید دوستتون دارم    عکسهای 13 ماهگی بنیا      عاشق این گوشیتی              ...
30 آبان 1391

ورود شما به 14 ماهگی و مریضی بد و اولین روز ی که راه رفتی 27/8/91

سلام مامانی  چی بگم که تب کردی شدید   شکمت کار نمی کنه هیجی نمی خوری هیچی ... دیروز مرخصی گرفتم بردیم بیمارستان کودکان ازت ازمایش خون گرفتم من دیونه شدم از 2 تا دستت خون گرفتن من تو راهرو زار زار گریه می کردم با بابای هم دعوا کردم اینقدر حالم بد که الان مثل مریضام  2 تا دکتر بردم دکتر نیک جو گفت مریضی ویروسی گرفتی   4 روز تب داری اساسی هیچی نمی خوری انتی بیوتکیک هم داده wbc خونت 17000 دکتر گفت خیلی بالاست فردا صبح گفت 7.45 صبح ببرمت دوباره من از دلهره دارم میمرم مجبورم بیام سرکار به همه سپردمت اومدم ببخش منو  داری را ه می ری کم کم روروک رو گزاشتیم کنار دیشب با حالت بد خودت شروع کردی راه رفتن ساعت 9 ...
24 آبان 1391

اولین 4 شنبه سوری بنیا 

تصمیم گرفتیم با وجود تو بریم باغ بابای عمو ونداد که مثل هر سال کنار دوستامون باشیم  بابا محمد تو را پیچوند لای پتو و از روی اتیشم پریدیم افرین دخترم  ولی اینقدر بد قلقی کردی کلی برای همه گریه کردی غریبی کردی بیچاره خاله شیما و پارمین تا می خواستند بغلتم کنند گریه می کردی که مجبور شدیم بدون شام خوردن بر گشتیم اما باز خوشحالم که باهم بودیم عزیزم  ...
9 آبان 1391

اخراج کردن پرستارت

راستش  خیلی وقت بود تو یه عالمه دیگه بود  متخصص سوپ سوختن شده بود قطرها رو هم اشتباهی می داد زن بدی نبود اما هر چی بهش می گفتی ناراحت میشد دیروز عمه مهتاب دماغش عمل کرد اومدن پیش ما بعد از اون مامان فاطی که خیلی حالش بد شده خیلی سر ما خوردگی شدید گرفت منم بهش گفتم بهم خبر بده می تونه بیشتر بمونه تا من میام یا نه اخه ساعت 3.30 میره در کمال ناباوری زنگ نزد بعدش هم که کفتم فردا یکساعت بیشتر بمونه یه اس ام اس دادم من کار و زندگی دارم نمی تونم و ....... من زنگ زدم بهش گفتم نیاد دیکه خیلی اعصبانی شدم هر کسی رو ساپورت می کنی بدتر میشه بخدا پرو تر میشن  بعدش بابا رضا زنگ زد شاکی گه چرا تو زمستون بیکارش کردی خلاصه حقوق کاملشم...
19 مهر 1391

1 مهر و نقاشی کردن شما

  خودکار و برداشتی خوشحال رو تقویم مامان خط کشیدی بعدش کلی نه نه کردی بعد هم نشیستی خودکارو به جای ماتیک زدی به لبت یاد گرفتی به این زودی با 2 تا خاله قرتییییییییی و نگاه کردن هر روز ما همینه فردا عکس نقاشیتو اسکن می گکنم می زارم خودکار رنک هم نمی داد به سختی و اواز می گشیدددددددددی دوستت دارم ...
16 مهر 1391