ورود شما به 14 ماهگی و مریضی بد و اولین روز ی که راه رفتی 27/8/91
سلام مامانی
چی بگم که تب کردی شدید شکمت کار نمی کنه هیجی نمی خوری هیچی ... دیروز مرخصی گرفتم بردیم بیمارستان کودکان ازت ازمایش خون گرفتم من دیونه شدم از 2 تا دستت خون گرفتن من تو راهرو زار زار گریه می کردم با بابای هم دعوا کردم اینقدر حالم بد که الان مثل مریضام
2 تا دکتر بردم دکتر نیک جو گفت مریضی ویروسی گرفتی 4 روز تب داری اساسی هیچی نمی خوری انتی بیوتکیک هم داده wbc خونت 17000 دکتر گفت خیلی بالاست فردا صبح گفت 7.45 صبح ببرمت دوباره من از دلهره دارم میمرم مجبورم بیام سرکار به همه سپردمت اومدم ببخش منو
داری را ه می ری کم کم روروک رو گزاشتیم کنار دیشب با حالت بد خودت شروع کردی راه رفتن ساعت 9 شب
راه رفتنت مبارک مامانی اولین قدمات مبارک
خیلی شیطون شدی به موجو د خیالی شیر می دی خیلی بامزه است
به عروسکات غزا می دی
مهتاب نکن بیا برو بده مامان به به دد میگی
عاشق بیرون رفتی منو بابا از سرکا که میام می زارمت تو کالسکه که عاشقشی می بریمت دد
باهات رنگ ها رو کار می کنیم بلدی نشون بدی
عاشق لاک زدنی لاک میاری که بزنیم
عاشق بچه های رفتیم خونه عمو احسان به خاطر اوینا شب خوابت نمی برد از ذوق
بردیمت شهر کتاب برات کتاب خریدم
برات مداد رنگی شمعی مخصوص خریدم باد فتر نقاشی قربون نقاشی کردنت
میگم دختر خوبی باش دست به سینه میشینی
نیست هم یاد گرفتی
راستی اوینا یاد گرفته بکه حسن بزرگ شدی برات تعریف میکنم اسم خواننده ها رو بلده
خیلی دوست دارم عاشقتم دیونه وارررررررررر