بنیابنیا، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 26 روز سن داره

بنیا دختر بی همتای من

تعطیلات خرداد

  منو بابایی تصمیم گرفتیم که بریم شمال با دوستای بابا که نشد بعدش خودمون دوتای قصد رفتن کردیم یه هتل گرفتیم انزلی رفتیم تمام راه تقریبا می خوابیدی اگر  هم که بیدار بودی همش از من می خواستی که بغلت کنم منم سعی خودمو می کردم حسابی بغلت می کردم که مبادا ناراحت شی شماااااااااا  بعدشم هم که هر روز صبح بابا تو رو می برد کنار دریا خیلی بازی می کردی خیلی ناز شدی هر جا می ریم همه می گن چه بچه بامزهای ای جانم  البته اونجا که بودیم خاله ازین  و عمو احسان اوینای نازمون هم اومدن خونه دوستاشون ما هم یه 2 روزی با اونا بودیم قربونه تو و اوینا برم تو اوینا 4 ماه تفاوت دارید من وازین دوران حامگلیمون باهم بودیم خیلی روزهای خو...
18 خرداد 1391

8 ماهگی بنیا و حس عجیب غریب مادر شدن و دردودل من با تو

الان که دارم مینویسم جمعه 5/3/1392 شما یه هفته هست که وارد 8 ماهگی شدی نمی دونی که یه فامیل تو بهم ریختی هیچکس نمی تونه به کارش برسه  حس عجیب من اینه  بعضی موقع ها فکر می کنم که تو رو از سر خودخواهی اوردم تو رو از 3 ماهگی گزاشتم اومدم سر کار حتی وقتی شبها بر می گردم نمی تونم اونجوری که باید در خدمت تو باشم کار بارم زیاده خیلی   من و بابا فقط کار میکنیم کار کار کار کار قبلا از این که تو بیای تفریحم.ن خیلی زیاد بود اما الان اونم نیست  برات تعریف می کنم مامان برای این که بتونه یه زن موفق  باشه خیلی زحمت کشیده خیلی تلاش کرده و از وقتی که یادمه دوست داشتم مستقل باشم با اینکه بابایی مرد خیلی خوبی هست اما من بای...
5 خرداد 1391

اولین باری که گفتی بابا 17/2/1391

    دیشب داغون خسته از سر کار اومدم نمی دونی چقدر بدنم درد میکنه اخه مامان جان من باشگاه هم میرم که شاید لاغر شم بعدش هم با بابای رفتیم مرغ خریدیم که براش غزای که دوست داره بپزم البته خونه بابا رضا بودیم و یه ابگوشت خوشمزه داشتیم بردمت حموم وشروع کردم به کار کردن یه دفعه از ساعت 9 شروع کردی به حرف زدن تا ساعت 12 همش گفتی بابا نمیدونی که چقدر ناز می کفتی بابا دلمون غش می رفت می خواستم برات بمیرم بخدا ...
26 ارديبهشت 1391

7 ماهگیت مبارک

  شما رفتی تو هفت ماهگی دیروز من و بابایی مرخصی گرفتیم رفتیم واکسن 6 ماهگی زدیم نمی دونی خودت که چه گریه ای کردی من و بابا داشتیم می مردیم اون قطره استامینوفن هم بزور می خوردی دیگه گریه می کردی تب کردی منم شب نخوابیدم تا صبح و  عصر با خاله ارزو بردیمت بیرون قربونت برم دخترم عاشق بیرون رفتنی می میرم برات که ذوق می کنی خیلی دوست دارم بنیا عشقمی 7 ماهگیت مبارک ...
16 ارديبهشت 1391