8 ماهگی بنیا و حس عجیب غریب مادر شدن و دردودل من با تو
الان که دارم مینویسم جمعه 5/3/1392 شما یه هفته هست که وارد 8 ماهگی شدی نمی دونی که یه فامیل تو بهم ریختی هیچکس نمی تونه به کارش برسه
حس عجیب من اینه
بعضی موقع ها فکر می کنم که تو رو از سر خودخواهی اوردم تو رو از 3 ماهگی گزاشتم اومدم سر کار حتی وقتی شبها بر می گردم نمی تونم اونجوری که باید در خدمت تو باشم کار بارم زیاده خیلی من و بابا فقط کار میکنیم کار کار کار کار قبلا از این که تو بیای تفریحم.ن خیلی زیاد بود اما الان اونم نیست
برات تعریف می کنم مامان برای این که بتونه یه زن موفق باشه خیلی زحمت کشیده خیلی تلاش کرده و از وقتی که یادمه دوست داشتم مستقل باشم با اینکه بابایی مرد خیلی خوبی هست اما من باید مستقل باشم یعنی نرم سر کار دیوونه میشم یه جورایی احساس پوچی می کنم احساس می کنم فقط برای خدمت کردن با این دنیاپا گزاشتم و کلا از بچگی استقلال دوست داشتم بد یاخوبشو نمی دونم
اما حالا اوضاع فرق کرده من باید مراقب تو وتغذیت باباتت لباست لباساش شام نهار تفریح و................................باشم شبها هم که درست نمی خوابم
همش خونه بابا رضا اینا هستیم کلا فکر کنم 4 یا 5 شب تو 5 ماه گزشته خونمون خوابیدم اگر اونا نباشن من خیلی دست تنهام اما این طوری هم دوست ندارم اواره شدیم رفت
باز دیروز رفتم شیراز وقتی اومدم ساعت 8 شب بود قیافتو که دیدم برام ذوق کردی نمی دونی چه حالی شدم
یعنی فکر می کنی این روزهای سخت می گذره ؟ یعنی من مامان بدی هستم ؟یعنی تو بعدها نمی گی چرا منو تنها می زاشتی می رفتی سر کار نمی دونممممممممم
خداکنه که بتونم از پس این روزها بر بیام امین
زن ....همیشه همه چیز برای زنهاست زن مادر دختر .....................