بنیابنیا، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 24 روز سن داره

بنیا دختر بی همتای من

اولین 4 شنبه سوری بنیا 

تصمیم گرفتیم با وجود تو بریم باغ بابای عمو ونداد که مثل هر سال کنار دوستامون باشیم  بابا محمد تو را پیچوند لای پتو و از روی اتیشم پریدیم افرین دخترم  ولی اینقدر بد قلقی کردی کلی برای همه گریه کردی غریبی کردی بیچاره خاله شیما و پارمین تا می خواستند بغلتم کنند گریه می کردی که مجبور شدیم بدون شام خوردن بر گشتیم اما باز خوشحالم که باهم بودیم عزیزم  ...
9 آبان 1391

اخراج کردن پرستارت

راستش  خیلی وقت بود تو یه عالمه دیگه بود  متخصص سوپ سوختن شده بود قطرها رو هم اشتباهی می داد زن بدی نبود اما هر چی بهش می گفتی ناراحت میشد دیروز عمه مهتاب دماغش عمل کرد اومدن پیش ما بعد از اون مامان فاطی که خیلی حالش بد شده خیلی سر ما خوردگی شدید گرفت منم بهش گفتم بهم خبر بده می تونه بیشتر بمونه تا من میام یا نه اخه ساعت 3.30 میره در کمال ناباوری زنگ نزد بعدش هم که کفتم فردا یکساعت بیشتر بمونه یه اس ام اس دادم من کار و زندگی دارم نمی تونم و ....... من زنگ زدم بهش گفتم نیاد دیکه خیلی اعصبانی شدم هر کسی رو ساپورت می کنی بدتر میشه بخدا پرو تر میشن  بعدش بابا رضا زنگ زد شاکی گه چرا تو زمستون بیکارش کردی خلاصه حقوق کاملشم...
19 مهر 1391

1 مهر و نقاشی کردن شما

  خودکار و برداشتی خوشحال رو تقویم مامان خط کشیدی بعدش کلی نه نه کردی بعد هم نشیستی خودکارو به جای ماتیک زدی به لبت یاد گرفتی به این زودی با 2 تا خاله قرتییییییییی و نگاه کردن هر روز ما همینه فردا عکس نقاشیتو اسکن می گکنم می زارم خودکار رنک هم نمی داد به سختی و اواز می گشیدددددددددی دوستت دارم ...
16 مهر 1391

اولین مسواک و اولین سر ما خوردگی تووو عشقم

  دختر نازم اینقدر علاقه به مسواک منو بابا نشون می دی کلی هم خمیر دوندن می خوری که بالاخره رفتم برات مسواک خریدم اونم صورتی بامزه  بابا رضا سرما خورده تو هم دیروز ازش گرفتی چقدر بده که ادم عشقش مریض بشه خدایا ناله می کردیییییی تب کردی دیشب تا صبح نخوابیدم بهت استامینوفن بروفن دادم ولی اینقدر از چشات اب می اومد که گریم گرفته بود بیچاره خاله شیما اومده بود برای بابایی خورشت کرفس اورده بود نشد ببینمش اونم رفت ماموریت من ندیدمش امروز اومدم سرکار همش دل نگران تووووووووو  ...
16 مهر 1391

بالاخره دندون سومی در اومممممد 5 مهر 91

بالاخره دندون شما دراومد ولی کلی لاغرشدی از لنکاوی که رسیدم خونه ساعت شده بود 6 صبح 24 ساعت نخوابیده بودم قرار شد برم خونه بخوابم بعد بیام اما نشد تا رسیدم اومدم پیشت وایییییییی بیدار بود ی حس کردی دارم میام بغلت کردم منو نمیخواستی بغض کردی زذی زیر گریه شیر م نخوردی رفتی بغل بابا محمد  توی این 5 روز به یه بدبختی به عشق تو شیر دوشیدم همش گفتم نکنه دیگه نخوریییییییی منم اینقد  ر نگران بودم اما تو خواب خوردی انگار بهم زندگی دادی  از روزی اومدم از بغلم پایین نمیای 4  روز دیگه میریم دکتر برای چگ اپ خساسیت راستی  قد ت اول 12 ماهگی وزن 9700 از تو پول شدن خبری نیسسسست ...
12 مهر 1391

امان از حساسیت پوستی تو

عکسای اتلیه حاظر شدن امروز می ریم می گیریم وای امان امان همه بدنت کهیر می زنته و خشک خشک  اصلا عین پوست سوسمار سفت و خشن تا حالا دوبار بریدمت دکتر  دیروز اومدم از سرکار مرخصی گرفتم شب قبلش شما نزاشتی بخوابم با سردرد خوابیدم بابایی تو روبرده دکتر و دکتر کفته بود مامانش کوووووووووووووو........ میگفت همه منو نگاه می کردن منم گفتم بیچاره مریضه بالاخره کلی دوا دارو لوسیون گفته که شما نه تو افتاب خاک سرما گرما بوی سیگار فلیون و..................... منم گلی چیز نباید بخورم 2 هفته هم باید دارو بخوری االهی ببمیرم پوست دست خیلی وحشتناک شده بالخره تلاش میکنم فردا عگکسهای اتلیه رو می زاریم ...
2 مهر 1391

12 ماهگییییییییییی شما یه دونه خانوم

برام جالبه همچی می فهمی لجباز یه دندنه  دیگه رفتی تو 12 ماهگی 26 مهر تولدتهههههههههههههه  راه نمی ری  تلاش نمی کنی  4 دست وپا هم تعطیل کار جدید نمی کنی جز خرابکارییییییی تمام فرشهارو داغون کردی هی وقتی من می رم حموم نمی زاری در حموم ببندم  عاشق بابا رضایی نمی زاری هیچ کاری بکنه بیچاره  ماهی قرمز یاد گرفتی  رنگ سبز و صورتی رو بلدی  اجزا و صورت هم بلدی  راستی روز دختر مبارککککککککککککککککککک من امروز یه حسی دارم دختر دارم یه دختر ناز   تو وبابا رضاذکه عاشقشیییییییییی  تو دوستت که عمه مرجان از کانادا فرستاده         ...
27 شهريور 1391

این بی خوابیهای تو

وقتی بدنیا اومدی قبل از اینکه زردی بگیری شب اول خوابیدی بعد دیکه من با خواب خداحافظی کردم تا همییین الان   خدایا شکرت  اصلا نمی دونم این بی خوابی چی هست تو بچها فقط یادمه که دبی رفتیم یه شب 2 بار پا شدی و همین 3 هفته پیش که 1 بار پاشدی که مثل رویا بود همین دیکه تموم ..................... همه به من می گفتن 40 روزش بشه بزار خوب میشه ........  بعد گفتن 2 ماه نه 6 ماه نه 8 ماه بعد از یکسال شما ماه دیکه یکساله می شی ولی خوب چی شد تو که خوب نشدی نمی خوابی درست که  ر  شبها که می خوای بخوابی یه نیم ساعتی رو پام تکونت می دم و باصدای سشوار یعنی باید سشوا روشن باشه تا گریه نکنی و سعی کنی بخوای اینقدر خودتو بزور بلند...
21 شهريور 1391

روزهای عجیب غریب سخت برای مامان بزرگم

امروز دیگه از دست این دنیا شاکی شدم  پریشب مامانم اینا بابا خاله هات رفتن مشهد اخه مادرجونم هر روز حالش بدتر میشه  تو تنهاشدی به پرستارت گفتم بیاد خونه خودم مامان بابا محمد با عمه مهتاب هم اومدن اونجا که تو با پرستارت تنها نباشی تا مامانم بیاد  حالا از مادرجونم بگم اصلا دوست دارم از خاطراتم بنویسم بهتر ین مادر بزرگ دنیایی بخدا یه خونه ویلایی داشت با یه عالممممممممممممه درخت ما کلی نوه بودیم که همه جور بازی اونجا مییکردیم تو حیاط خونه می ساختیم با اجر و خونه درختی درست میکردیم بالای اون درخت انااااااااار کل دیوارهای حیاط با گواش نقاشی می کردیم .........شبها همه با هم تو حیاط می خوابیددددددددم هنوزم بوی تخم مرغ محلی نون محل...
19 شهريور 1391

11 ماهگی بنیا و عکساش

وقت نمی کنم یه سر بیام برات عکس بزارم  بالا خره داری تلاش می کنی 4 دست و پا بری یه کم دیررررررررررره  وای نگو که هنوز غریبگی میکنی من هیجا نمی توم ببرمت اینم عکسات که همه رو بابا از ت گرفته                            ...
4 شهريور 1391