بنیابنیا، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 14 روز سن داره

بنیا دختر بی همتای من

اولین سینما عزیزم

با عمو احسان و اوینا گلی عشقم برنامه گزاشیتم بلیط گرفتیم رفتیم سینما اریکه  وای چه حسی بود دیدن شهر موشها دلم گرفته بود قلبم تاپ تاپ می کرد انگار جزی از وجود من بود خودم نمی دونستم خیلی شب خاصی بود من روزی کودک بودم با پدر مادرم رفتم سینما و کیف کردم و حتی حس ترس از اسمشو نبر رو هم لمس می کردم حتی بوی خوراکی های که برام خریده بودند .. الان دخترم اورده بود سینما و گاهی گاهی زیر چشمی به تو و بابا ت نگاه می کردم که الان زندگی من شمایید ...   اوینا بچم گریه می کرد واسه گربه تنها مونده بود  عشقهای من الیسا الینا       ...
8 شهريور 1393

روزگار ما

از لطف همه دوستان عزیزم ممنون بابت پیامهای قشنگتون  سه سال شدن تو برام عجیبه انگار همین دیروز بود که شما قدم به این دنیای خاکی گزاشتی و عجب زمان می گزره  روزهای خاصی از زندگی سه تایمون می گذره ..... مهد کودک بعد از یک ماه تلاش مامان فاطی و بابات پزیرفتی و الان هم میری  کار کانادامون درست شده و منو بابای بعد ار یک هفته بحث و گفتگو به این نتیجه رسیدیم که برای موندن نریم و عید برای دیدن یک ماه بریم و pR بگیریم برگردیم  اگر شما خواستی بری یه روزی کمت می کنم به خواست خودت بری  دوقلوهای دایی امینم روز به روز توپول تر میشن و چه سختهه نگهداری از بچه ها      ...
8 شهريور 1393

سلام برگشتم

اخرین باری که مطلب نوشتم هشت دی بود  شاید از این به بعد بنویسم مامان جان  دخترکم  بزرگ شدی و کامل حرف می زنی خیلی اتفاقات خوب و بد افتاده که اشاره می کنم  ما خونموم اومده تهران  صاحب دو تا دختر دایی شدی به اسم الیسا و الینا  شما مهد کودک میری و..... چقدررر مطلب باید بنوسیم حالش نیست از فردا می گم  راستی هر وقتت اومدم ببندمش لطف دوستان عزیز مانع شد مرسی از همتوننننن   اینم الیسا و الینا ...
2 شهريور 1393

مرگ مادر بزرک عزیزم

دیگه همینه و حقه کاریشم نمیشه کرد تلخ ترین خاطرات زندگیه مرگه .... ادم بعد از مرگ اطرافیانیش پی می بره که این دنیا چقدر فانی و زودگذره و باید قدر ثانیه ها و لحظاتو حسابی بدونه تو راه خونه بودم که خبر دادن بهم  بلیط هواپیما گرفتیمو رفتیم  تلخ تلخ تمام مدتی که می شستنش من ارزو وغذاله و ادمهای دیگه پیش بودیم و من تمام 32 سال زندگی رو مرور کردم باهاش حتی حس نوشتن هم ندارم  راستی دیگه وبلاگ نویس تعطیل کردم و این اخرین مطلبی که نوشتم منتظر پاسخ خرید سی دی هستم و وبلاگ ببندم    ...
8 دی 1392

یه روز بی تو دوباره

الان ساعت 8 شبه  من خونه خاله ارغوان هستم فردا ساعت 6و30 باید بیمارستان شهید رجایی باشم و امشب تهران موندم و نرفتم کرج و قرار بود تو رو بابامحمد بیاره تهران اما نشد و من نشستم و به تمام دنیا بچگونتون فکر می کنم  امشب تو بی منو بابات می خوابی دخترممممم ناراحتممممممممممممممممممم
18 آذر 1392

روزهای ابانی ما

روزهای ابانی ما روزهای خوبی بود ما دو تا سفر داشتیم برای عروسی دختر خالم رفتیم کرمان که خیلی به تو خوش گذشت همش بازی مهمانی یه شمال رفتیم خانوادگی که هرروز بازی پارک دوتا تولد گرفتیم و روزهای خوبی بود برات عکس می زارم فقط بوس زیاد سفر ما به کرمان که راه برگشت اوضاع هوا خوب نبود و ما مجبور بودیم باتو بازی کنیم که نترسی و...  شاید باورت نشه عکسهای این پست تا الان 7 بار گزاشتم پریده   دوتا تولدی که گرفتم برات یکیشو شدید تب داشتی اصلا به ما خوش نگذشت  دیکه داری بزرگ میشه من عاشق بزرگ شدنت        ...
11 آذر 1392