اومدن مادرجونم
مادرجونم اومده خونه ما و نوبت ماست ازش نگه داری کنیم دست خاله هام درد نکنه که تو این مدت طولانی اینقدر قشنک از مادرشون نگه داری کردن مادرچون الان یه پاشو قطع کردند به خاطر مشکل عروقی و بخاطر بیهوشی که گرفته خیلی ضعیف شده و حتی راه نمی تونه بره مامانم براشون لگن میزارن
وقتی در باز کردم برم دیدنش یه حس خاصی داشتم که می خواستم ببینمش نمی دونستم خودمو چه جوری نشون بدم و اون نفهمه من ناراحت هستم در اتاق باز کردم قلبم می زد اروم نگاش کردم چقدر تو این چند وقت پیر شده بوده بود چقدر سختی کشیده بود جقدر اتاق عمل رفته ..........تو نگاهش یه غم خاصی بود انگار روی چشمش یه هاله غم بود پریدم بغلش کردم دستاشو بوس کردم دستای که تا چندین سال پیش یه زندگی شلوغ به 5 بچه یه عالمه نوه و یه مزون گنده را هدایت می کرد و بیشترین و بهترین مهمونی ها رو می داد چشمای سبز خوشکلش قهوهای شده بود چقدر هنوز دستاش کشیده خوشکل هست هنوز عزیزم نمی دونم براش چیکار باید بکنم می دونم این دفعه اخر که اینجاست همه ما رو بزرک کرده و همین طور مامانم الان تو رو نکه می داره و عاشقته اونم با ما اینجوری بود بوی غذاهاشو حس کنم جشمامو می بندم خدایا همه ما به این دوران می رسیم انشاله که با عزت برسیم
بنیا هر روز باهاش بازی میکنه اسباب بازیهاشو می بره ببینه بوسش می کنه از غذاش می خوره اونم خوشحاله نتیجشو می بینه خدایا یه عمر با شرف به همه بده مرسی