بنیابنیا، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 9 روز سن داره

بنیا دختر بی همتای من

شکر خدایا

  بازم شکر خدایا که هروز صداتو میشنوم سالمی راه می ری می خندی گریه می کنی نمی خوابی ...... عاشقتم وقتی تلفن دستت می گیری میگییی الوووو باجی ساعتها با موجود خیالیت دور خونه راه میری.... حرف می زنی .. می خندی ورزش می کنی .تلویزیون می بینی .... عاشق این عالم کودکیم می خوام همه دنیا رو بدم برم تو دنیای تو تو رویای تو که روز به روز شاهد بزرکتر شدن دنیاتم یه دنیای ساده بی غل غش پر از کنجکاوی پر از عشق همیشه شاد بدون انتقام کینه همیشه دوست داشتنه داخلش دخترم برای اینکه بتونی همیشه شاد باشی تمام تلاشمو می کنم مامان ...
26 دی 1391

16 ماه شدن بنیا جون و خاطرات دی ماه

دیگه بزرگ شدی کلی حرف می زنی تند تند منظورتو به من می فهمونی و من عاشقتم از روزی که از بیمارستان اومدی توهم تب دارم همش چکت  می کنم از ترس تب 40 درجه  تو این ماه تولد خاله ارغوان و مامانم و خودم بود دیشب با خاله ها عمه تولد گرفتیم برای من  خیلی خندیدم عمه مهتاب شب پیش خاله ارزو اینا خوابید   ساندویج ایدا خریدیم بی دردسر  شب قبلشم عمه مهتاب برام کیک گرفت یه کلاه خوشکل مامان فاطی اینا رفتن پیش مادرجون و تو این چند روز مامان بابا خاله ارزو و ارغوان نکهت داشتن  دایی امین هم شب می اومد پیش ما برای شام نهار هم یه کم ناراحتیش کم شه خیلی ناراحت و غمگینه تو این مدت دوستهای بابا رو دیدیم رفتیم خونه خاله ...
25 دی 1391

شب یلدا خوب و بستری شدن بیمارستان بنیا جونم

پنج شنبه ظهر خونه خاله شیما دعوت بودم چون ندا دوستم از استرالیا اومده بود می خواستیم بریم پارمیس 7 ماهه رو ببینم که چقدر خوشکلهههه رفتم تل و هد بندی که برات از نی نی بافت سفارش دادم گرفتم که زیادم راضی نبودم بعد اومدم لباساتو عوض کردم رفتیم خونه شیما کلی شیطونی کردی منم کلی با دوستام حرف زدم    تو و پارمیس   پارمیس مثل تو خیار دوست داره    بعد اومدیم خونه تو کلی بازی کردی غزا خوردی خوابیدی اماده شدیم برای شب یلدا   د داستان ماست خوردن تو که بخاطر شما همه خونو رو رو فرشی کشیدیم بعد رفتیم خونه مامان فاطی چه باسلیقه خوشمزه بود اتیش سوزندی خیلی راه رفتی بازی کردی هر چی تونستی خوردی م...
9 دی 1391
1