بنیابنیا، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 6 روز سن داره

بنیا دختر بی همتای من

سلام برگشتم

اخرین باری که مطلب نوشتم هشت دی بود  شاید از این به بعد بنویسم مامان جان  دخترکم  بزرگ شدی و کامل حرف می زنی خیلی اتفاقات خوب و بد افتاده که اشاره می کنم  ما خونموم اومده تهران  صاحب دو تا دختر دایی شدی به اسم الیسا و الینا  شما مهد کودک میری و..... چقدررر مطلب باید بنوسیم حالش نیست از فردا می گم  راستی هر وقتت اومدم ببندمش لطف دوستان عزیز مانع شد مرسی از همتوننننن   اینم الیسا و الینا ...
2 شهريور 1393

مرگ مادر بزرک عزیزم

دیگه همینه و حقه کاریشم نمیشه کرد تلخ ترین خاطرات زندگیه مرگه .... ادم بعد از مرگ اطرافیانیش پی می بره که این دنیا چقدر فانی و زودگذره و باید قدر ثانیه ها و لحظاتو حسابی بدونه تو راه خونه بودم که خبر دادن بهم  بلیط هواپیما گرفتیمو رفتیم  تلخ تلخ تمام مدتی که می شستنش من ارزو وغذاله و ادمهای دیگه پیش بودیم و من تمام 32 سال زندگی رو مرور کردم باهاش حتی حس نوشتن هم ندارم  راستی دیگه وبلاگ نویس تعطیل کردم و این اخرین مطلبی که نوشتم منتظر پاسخ خرید سی دی هستم و وبلاگ ببندم    ...
8 دی 1392

یه روز بی تو دوباره

الان ساعت 8 شبه  من خونه خاله ارغوان هستم فردا ساعت 6و30 باید بیمارستان شهید رجایی باشم و امشب تهران موندم و نرفتم کرج و قرار بود تو رو بابامحمد بیاره تهران اما نشد و من نشستم و به تمام دنیا بچگونتون فکر می کنم  امشب تو بی منو بابات می خوابی دخترممممم ناراحتممممممممممممممممممم
18 آذر 1392

روزهای ابانی ما

روزهای ابانی ما روزهای خوبی بود ما دو تا سفر داشتیم برای عروسی دختر خالم رفتیم کرمان که خیلی به تو خوش گذشت همش بازی مهمانی یه شمال رفتیم خانوادگی که هرروز بازی پارک دوتا تولد گرفتیم و روزهای خوبی بود برات عکس می زارم فقط بوس زیاد سفر ما به کرمان که راه برگشت اوضاع هوا خوب نبود و ما مجبور بودیم باتو بازی کنیم که نترسی و...  شاید باورت نشه عکسهای این پست تا الان 7 بار گزاشتم پریده   دوتا تولدی که گرفتم برات یکیشو شدید تب داشتی اصلا به ما خوش نگذشت  دیکه داری بزرگ میشه من عاشق بزرگ شدنت        ...
11 آذر 1392

این روزها و ....

نوشتن دوباره خیلی سختهههه 4 ماه نبودم  راستش اصلا نمی دونم باید وبلاگتو بنویسم یا نه ؟  اوایل با عشق خودم می نوشتم اما الان احساس میکنم که شاید هیچوقت نخونی می خواستم بیام و دی اکتیوش کنم  اما با خودم گفتم تا زمانی که خاطراتت یاد نیست می نویسم نظر شما چیه ؟ ما مراسم طولانی برای خاله ارغوان داشتیم و یک ماه درگیر خرید جهاز و لباس و دیگه عروسی.... بودیم که  خیلی هم خوب سخت بود کلی مهمون داشتیم و روزهای شیرین سخت بگم کلی من گریه کردم و خیلی حس سختی بود و....... ازش نمی تونم عکس بزارمممممم فقط عکس خودت و عسسلم اوینا   بعد به طور غیر منتظره مراسم ازدواج دایی امین بود که با یکی از سرشناش ترین ادمهای کرمان وصلت ک...
3 آذر 1392

المان رفتن بابا محمد

دختر نازم  بابای بخاطر نمایشگاه مدیکا المان رفته المان عمو احسان هم 2 هفته ای هست که عراق رفته پس تو و اوینا گلی یه چند وقتی بابا تون نمی بینید باید براشون دعا کنیم کاراشون خوب پیش بره به نظرم وقتی ادم ازدواج می کنه زوج میشه دیکه تنهایی جایی میره بی کسههه انگار یا فکر منه  رفته بودم خونه خاله ارغوان به قول تو خاله نسرین چون اسمش سخته نمی تونی بگی   با این حالی که هر نیم ساعت با بابایی حرف می زدیم اما احساس تنهای میکنم در حدزیاد  انشاله این یه هفته زود بگذره عشق من و تو برگرده به سلامتیی امین  ...
3 آذر 1392

تولد اوا و هانا جونن

به قول بنیا تولد گاوا و هانا جون بود خیلی خوب من رفتم با دوستاهای نی نی سایتیم یه دیداری تازه کردیم کلی گفتیم و خندیدم تولد اوا شلوغ تر بود تو خیلی اونجا اروم بودی و صدات در نمی اومد ولی تولد هانا خلوت تر بود و تو کلی با دوستات بازی کردی خیلی خوب بود ما تا ساعت 10 خونه مریم جون بودیم هم صفورا هم مریم خیلی زحمت کشیده بودندو خیلی روزهای خوبی با هم داشتیم    اوا و هانا جون تولدتون مبارک       بنیا و ارمیتا و اوا و هانا           ...
19 آبان 1392

بای بای شیر مادر

خوب داستان پر از رمز راز از شیر گرفتن برای  هر مادری که شیر می ده دغدغست  هرروز از خدا ممنون که این ارتباط قوی را تا 2 سالگی حفظ کردم................ وعجیب بود از خودم که از وقتی بدنیا اومدی تا 6 ماهگی فکر می کردم هر روز از شیر بگیرمت و به نظرم کار سختی بود برای خودم کار سختی بود می دونی چرا ؟ چون مجبور بودم سر کارم شیر بدوشم و این کار ازیتم می کردو کار سختی بود منم کلی خجالت می کشیدم   هرروز به بابا محمد می گفتم خیلی سخته شیر دوشیدن و با یخ برسونم خونه تا فرداش تو نوش جان کنی و پرستارت برات گرم می کرد با این حال که جندین بار ماموریت زیادیرفتم و حتی یکسالگیت رفتم لنگاوی ویک هفته موندم ولی باز بهت شیر دادم و خیلی این ح...
19 آبان 1392